♦️دوام بهشت برزخی در آخر کتاب «دارالسلام» از مرحوم «نراقی» نقل می کند که فرمود: در اوقات زندگی در «نجف اشرف »، قحطی عجیی پیش آمد. یک روز از خانه بیرون آمدم در حالی که همه بچه هایم گرسنه بودند و صدای ناله ایشان بلند بود. برای رفع ناراحتی به وسیله زیارت مردگان به « وادی السلام» رفتم، دیدم جنازه ای را آوردند، به من گفتند: تو هم بیا، ما آمده ایم این مرده را به ارواح اینجا ملحق کنیم. پس، او را داخل باغ وسیعی نمودند و وی را در قصری عالی، از میان قصرهایی که در آن باغ بود، جای دادند، آن قصر دارای تمام وسایل زندگی بود. من چون چنان دیدم به دنبال آنها وارد قصر شدم . دیدم جوانی در لباس پادشاهان، بالای تختی از طلا نشسته است، چون مرا دید مرا به اسم فرا خواند و سلام کرد و بالای تخت، پهلوی خودش نشاند و احترام زیادی به من نمود. سپس گفت: تو مرا نمی شناسی، من همان جنازه ای هستم که دیدی، اسم من فلان است و در فلان شهر زندگی می کنم. آن جمعیت را هم که دیدی فرشتگان بودند که مرا از شهرم به سوی این باغ که از باغ های بهشت برزخی است، منتقل کردند. چون این حرف را از جوان شنیدم، غصه ام برطرف شد و مایل به سیر و تماشای آن باغ شدم. چون از قصر بیرون رفتم، چند قصر دیگر را نیز دیدم، چون در آن نظر نمودم، پدر و مادر و بعضی از افراد فامیل را دیدم. آنها از من پذیرایی کردند، خیلی از غذایشان لذت بردم، اما در آن حالی که در نهایت لذت و کیف بودم، یاد زن و بچه هایم افتادم که چقدر گرسنه اند، یک دفعه متأثر شدم. پدرم گفت: مهدی، ترا چه می شود؟ گفتم: زن و بچه هایم گرسنه اند. پدرم گفت: این انبار برنج است، هر چقدر می خواهی از آن بردار. عبایم را پر از برنج کردم، بمن گفتند: بردار و ببر. عبا را برداشتم. یک دفعه دیدم در وادی السلام، در همان جای اول نشسته ام، اما عبایم پر از برنج است. آن را به منزل بردم. همسرم پرسید: از کجا آورده ای؟ گفتم: چه کار داری؟ مدت ها گذشت که از آن برنج مصرف می نمودیم و تمام نمی شد. بالاخره زنم اصرار زیاد کرد و من هم واقعه را بروز دادم. چون زن رفت از آن بردارد، اثری از برنج ندید. منظورم، دوام عالم دیگر است، چه از لحاظ خود نعمت و چه لذت آن. از آن طرف، بلایش هم همین است. پناه بر خدا، اگر کسی مبتلا به عذاب برزخی شود، یک صیحه و فریاد از صیحه های عذاب شدگان برزخی، اگر به گوش ما برسد، تمام بلاهای دنیا پیش نظرمان کوچک و هیچ می شود.(۱) منبع کتاب قیامت در داستان های شهید دستغیب/صفحه ۱۴۶تا۱۴۸/ https://eitaa.com/a_fatemi24/1205