☆ چه سکوت سرد سیاهی، چه سکوت سرد سیاهی! نه فراغ ریزش اشکی، نه فروغ شعلهٔ آهی نه به چهرهٔ تو خراشی، ز درون خسته نشانی نه به سینهٔ تو خروشی، ز دل شکسته گواهی چه به جز دمیدن سرخی، که شکفته از گل زخمی؟ چه به جز دمیدن سربی، که نهفته در خم راهی؟ به نسیم کوی شهیدان، نفرستی از چه درودی؟ که غمین گذشته ز دشتی، نه گلی در او، نه گیاهی  همه دیده بسته ز وحشت، همه لب گزیده ز حسرت نه بشارتی به کلامی، نه اشارتی به نگاهی چو فروغ نیزه ببینی، ز گلوله بر حذرم کن! که به شام گزمه جز این‌ها، نه ستاره هست و نه ماهی به حریم تربت مردان، ز حریر پرده نظر کن که به باد رفته چه سرها، به لزوم پاس کلاهی  من و بانگ نفرت و نفرین، که نمانده چاره به جز این تو و همنوایی آمین، چو فغان کنم که: الهی...