شب بود و می‌گذشتم از کوچه‌های باران از دور می‌شنیدم گاهی صدای باران پرسیدم از نشانت؛ گفتند:《 سمت مشرق، بعد از طلوع خورشید، در انتهای باران》 من می نوشتم از عشق؛ جایی که در خیالم پیچیده عطر نرگس؛ در ردپای باران دلواپس تو بودم ؛ هر لحظه می‌سرودم در خلوت خیابان؛ شعری برای باران می‌آمدی و من هم، از شوق با تو بودن اسم تو را نوشتم؛ آن شب به جای باران چتر مرا گرفتی؛ گفتم:《پناه من شو》 گفتی:《 نمی شناسم غیر از خدای باران 》 از خاطرم گذشتی؛ آری چه عاشقانه دارد دلم دوباره با تو هوای باران...