زیبایی‌ات من را به یادِ آن زمان انداخت روزی که چشمت چایی‌ام را از دهان انداخت تخمِ سکوت افتاده در بازار مسگرها چشمان تو یک شهر را از آب و نان انداخت دزدانه آمد هر سحر از بامتان بالا خورشید را آن چشم‌ها٬ از نردبان انداخت ابرو کشیدی آهوانِ خسته رم کردند بهرام در غاری خزید، آرش کمان انداخت من از قلم افتاده‌ای بودم که چشمانت نام مرا در کوی و برزن بر زبان انداخت هر جنگجویی که شبی مهمان چشمت شد از ترس جانش صبح زین بر مادیان انداخت مردان هنوز از رنج‌های ایل می‌گویند روزی که چشمت لرزه بر اندام خان انداخت