eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
. تو را دل برگزید و کارِ دل شک برنمی دارد که این دیوانه هرگز سنگِ کوچک برنمی دارد تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد
از من به آن سکوتِ پر از های و هو سلام ای ماه پشت پنجره‌ی روبه رو سلام! من را به‌جا می‌آوری ای خوابِ دوردست؟ شیرین‌ترین بهانه‌ی من، آرزو سلام! خرماپزانِ سرخ لبت را تکان بده با لهجه‌ی جنوبی گرمت بگو "سلام" یک عمر گفته‌اند به تو با زبان شعر عطار، مولوی، اخوان، شاملو: "سلام" وقتی تویی مخاطب این شعر، بی‌گمان باید دوباره گیر کند در گلو "سلام"
زیبایی ات من را به یاد آن زمان انداخت روزی که چشمت چایی ام را از دهان انداخت تخم سکوت افتاده در بازار مسگرها چشمان تو یک شهر را از آب و نان انداخت دزدانه آمد هر سحر از بام تان بالا خورشید را آن چشم ها از نردبان انداخت ابرو کشیدی آهوان خسته رم کردند بهرام در غاری خزید آرش کمان انداخت من از قلم افتاده ای بودم که چشمانت نام مرا در کوی و برزن بر زبان انداخت هر جنگجویی که شبی مهمان چشمت شد از ترس جانش صبح زین بر مادیان انداخت مردان هنوز از رنج های ایل می گویند... روزی که چشمت لرزه بر اندام انداخت! 💔💔💔
لبخند زدی فکر انار از سرم افتاد لرزیدم و از شانه‌ی من ارگ بم افتاد تا چشم گشودم دلم از شوق تو سر رفت تا پلک زدی حادثه‌ها پشت هم افتاد تا بافه‌ی گیسوی تو در باد رها شد در کار گره خورده‌ی ما پیچ و خم افتاد با سر نخ یک بوسه به دنبال تو آمد این کودک یک ساله که در هر قدم افتاد بعد از تو که طنازترین فاتح قرنی این قلعه‌ی ویران‌شده در دست غم افتاد بر سنگ مزارم بنویسید فقط «عشق» ای عشق! ببین نام خودم از قلم افتاد
بر سنگ مزارم بنویسید فقط «عشق» ای عشق! ببین نام خودم از قلم افتاد
بہ حڪم عقل دل بستن بہ یڪ دیوانہ جایز نیست ولے با این‌ همہ،دل روزه‌ے شڪ‌دار میگیرد
لبخند زدی فکر انار از سرم افتاد لرزیدم و از شانه‌ی من ارگ بم افتاد تا چشم گشودم دلم از شوق تو سر رفت تا پلک زدی حادثه‌ها پشت هم افتاد تا بافه‌ی گیسوی تو در باد رها شد در کار گره‌خورده‌ی ما پیچ‌وخم افتاد با سر نخ یک بوسه به دنبال تو آمد این کودک یک ساله که در هر قدم افتاد بعد از تو که طنازترین فاتح قرنی این قلعه‌ی ویران‌شده در دست غم افتاد بر سنگ مزارم بنویسید فقط «عشق» ای عشق! بیین نام خودم از قلم افتاد
کاش از نزدیک می‌شد لحظه‌ای می‌دیدمت لحظه‌ای حتی اگر می‌شد به چشم خواهری😬
كاش می شد حالتِ خوشبختی ات را لااقل پشتِ اين ديـوار از سيمان و آجـر حدس زد..
تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد برای دیدن تو آسمان خم می شود اما برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد...
تاریخ لای چرخ زمان گیر می‌کند تقویم روی فصل خزان گیر می‌کند وقتی کنار حوض وضو تازه می‌کنی در سینه‌ی مناره اذان گیر می‌کند این قدر ابروان خودت را گره نزن آرش میان این دو کمان گیر می‌کند هربار پلک می‌زنی انگار ناگهان دریا درون قطره‌چکان گیر می‌کند در کوچه‌ها بدون هدف راه می‌روم از راه می‌رسی و زبان گیر می‌کند از شهر کوچ می‌کنی و لقمه‌های نان یک باره در گلوی جهان گیر می‌کند در پارک‌ها مجسمه‌ها پیر می‌شوند در پخش‌ها نوار بنان گیر می‌کند هر شب برای عطر تنت آه می‌کشد پیراهنی که در چمدان گیر می‌کند.
چشمان تو از پنجره دل‌بازتر است این چشمهٔ مهربان از آغاز، تر است آن‌لحظه که می‌رسی به بندر، این شهر از مشهد و اردبیل شیرازتر است
زیبایی‌ات من را به یادِ آن زمان انداخت روزی که چشمت چایی‌ام را از دهان انداخت تخمِ سکوت افتاده در بازار مسگرها چشمان تو یک شهر را از آب و نان انداخت دزدانه آمد هر سحر از بامتان بالا خورشید را آن چشم‌ها٬ از نردبان انداخت ابرو کشیدی آهوانِ خسته رم کردند بهرام در غاری خزید، آرش کمان انداخت من از قلم افتاده‌ای بودم که چشمانت نام مرا در کوی و برزن بر زبان انداخت هر جنگجویی که شبی مهمان چشمت شد از ترس جانش صبح زین بر مادیان انداخت مردان هنوز از رنج‌های ایل می‌گویند روزی که چشمت لرزه بر اندام خان انداخت
هدایت شده از سرزمین شعرها 🍎
کاش از نزدیک می‌شد لحظه‌ای می‌دیدمت لحظه‌ای حتی اگر می‌شد به چشم خواهری