باز کن لب که ره صلح و صفا باز کنی با شکرخنده‌ی خود آب بقا باز کنی بگشا طرّه‌ی مشکین و بیفشان بر روی که به شب بارگه صبح و مسا باز کنی چون کنی باز ز گیسوی پریشان گرهی گره از کار فرو بسته‌ی ما باز کنی گر فکنده‌ست فلک بر رخ تقدیر حجاب چهره بنمای که اسرار قضا باز کنی چون کلید در رحمت به کف رأفت توست بنما تا در ِ احسان و عطا باز کنی آشکارا شود از لطف رخت حسن خدا تو اگر صورت اعجازنما باز کنی ز گریبان به در آور سرِ انگشت که تا مشت صد ماهرخ و مهرلقا باز کنی تو به یک عشوه زدایی ز دو عالم غم و درد چون به یک لحظه سرِ زلف دوتا بازکنی همه‌ی لاله رخان لب بگزند از حیرت گر به رأفت، دهن لعل ربا باز کنی (خاکسارا) سزد از شادی این مِهروَشان سرِ مینای مِی مِهر و وفا بازکنی آنچه عالم همه اندر طلب اوست تو راست خوشتر آن است که دستی به دعا باز کنی