جمعه‌ها ای ماه با عشق تو سودا می‌کنم شکوه از خُلق بد و مستی دنیا می‌کنم خسته از دلواپسی‌ها، خسته از جهل عوام گاه هستم در جدل گاهی مدارا می‌کنم شب به عشق صبح می‌بندم دو چشم خیس را بی‌حضورت، صبح چشم خسته را وا می‌کنم حکمت و راز جدایی‌ را نمی‌دانم که چیست با صبوری، با غم هجر شما، تا می‌کنم خشکسالی آمده در باغ جان خسته‌ام با خیالت، آرزوی موج دریا می‌کنم