بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لکلکها
صدای جاری گنجشک در خواب مترسکها
بیا ای امن، ای سرسبز، ای انبوه عطر آگین
بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردکها
گل از سر وا بکن ده را پریشان میکند بویت
و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادکها
تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری
که میرقصد – اگر چه – روی قلیان و قلکها
تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل
سیاوشها و رستمها فریدونها و بابکها
همین کــــه عکس ماهت میچکد توی قنـات ده
به دورش مست می.رقصند ماهیها و جلبکها
کنار رود، دستت تو دستم، شب، خدای من!
شکـوه خندهای تــو، سکوت جیرجیرکها
مرا بـی تاب می خواهند، مثل کودکیهامان
تو مامان، من پدر، فرزندهامان هم عروسکها
تو آن ماهــی که معمولا رخت را قاب میگیرند
همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینکها
#حامد_عسگری
@abadiyesher