eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
61 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
وای بر تلخیِ فرجامِ رعیتِ پسری که بخواهد دلی از دخترِ یک خان بِبَرد… 🌹❤
مـــرا بی تاب می خــواهـند، مـثل ڪودڪی هامان تو مامان،مـن پدر، فرزندهامان هم عروسڪ ها...
من سرم بر شانه ات ؟... يا تو سرت بر شانه ام؟... فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است...؟
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد دلشوره ما بود دل‌آرام جهان شد در اول آسایش مان سقف فرو ریخت هنگام ثمر دادن‌مان بود خزان شد زخمی به گل کهنه ما کاشت خداوند اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد آنگاه همان زخم همان کوره کوچک شد قله یک آه مسیر فوران شد با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد با خلق ندانیم چه‌ها کرد و چنان شد ما حسرت و دلتنگی و تنهایی عشقیم یعقوب پسر دید زلیخا که جوان شد جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت گفتم بستان بوسه بده گفت گران شد یک عمر به سودای لبش سوختم و آه روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد یک حافظ کهنه دو سه تا عطر گل سر رفت و همه دلخوشی‌ام یک چمدان شد باهرکه نوشتیم چه‌ها کرد به ما گفت مصداق همان وای به حال دگران شد ?
عشق مدت هاست این روحِ سراسر درد را برده بر بامِ جنون و نردبان برداشته...
تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده مرا صد ها برابر حسرت و ماتم بغل کرده زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده چه ذوقی می کند انگشترم هر بار می بیند عقیقی که بر آن نام تو را کندم بغل کرده چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را که گویی ماه را یک هاله ی مبهم بغل کرده لبت را می میکی با شیطنت انگار در باران تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده
دل نیست آنچه جز هوای تو می‌تپد مجموعه‌ای است از رگ و اینجور چیزها!
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده صدای نازک برخورد چینی با النگویش مضاعف میکند زیباییش را گوشوار آنسان که در باغی درختی مهربان را آلبالویش کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من به روی چهره پاشیده ست از ابریشم مویش؟ تو را از من جدا کردند هرباری به ترفندی یکی با خنده ی تلخش یکی با برق چاقویش رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده صدای نازک برخورد چینی با النگویش مضاعف میکند زیباییش را گوشوار آنسان که در باغی درختی مهربان را آلبالویش کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من به روی چهره پاشیده ست از ابریشم مویش؟ تو را از من جدا کردند هرباری به ترفندی یکی با خنده ی تلخش یکی با برق چاقویش رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده صدای نازک برخورد چینی با النگویش مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان که در باغی درختی مهربان را آلبالویش کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟ اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش..
من را به تو این نذر و دعاها نرساندند ای کاش مهیا بشود گاه گناهی
من را به تو این نذر و دعاها نرساندند ای کاش مهیا بشود گاه گناهی
هیچ کس از عشق سوغاتی به‌جز دوری ندید...
‏هرکجا کوهِ مذابی را روان دیدی نترس پیش پایت دردِ مردی را به مردی گفته اند..
محرمی نیست وگرنه كه خبر بسیار است رمق ناله كم و كوه و كمر بسیار است ای ملائک كه به سنجیدن ما مشغولید بنویسید كه اندوه بشر بسیار است ساقه‌های مژه‌ام از وزش آه نسوخت شُكر! در جنگل ما هیزم تَر بسیار است سفره‌دار توام ای عشق بفرما بنشین نان ِجو ، زخم و نمك ، خون ِجگر بسیار است هر كجا می‌نگرم مجلس سهراب‌كُشی است آه از این خاك ، بر آن نعش پسر بسیار است پشت لبخند من آیا و چرایی نرسید پشت دلتنگی‌ام اما و اگر بسیار است اشك ، آبادی چشم است بر آن شاكر باش هركجا جوی روانی است كپر بسیار است سال‌ها رفت و نشد موی تو را شانه كنم چه كنم دوروبرت شانه به سر بسیار است  
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست هفت قرن است درین مصر فراوانی نیست به زلیخا بنویسید نیاید بازار این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست حال این ماهی افتاده به این برکه‌ی خشک حال حبسیه‌نویسی‌ست که زندانی نیست چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش بشنوید از من بی‌چشم که کرمانی نیست با لبی تشنه و بی‌بسمل و چاقویی کُند ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست عشق رازی‌ست به اندازه‌ی آغوش خدا عشق آن گونه که می‌دانم و می‌دانی نیست
گیسوانت را بیاور شانه پیدا می شود.. بغض داری؟ شانه ی مردانه پیدا میشود امتحان کن ! ساده و معصوم لبخندی بزن تا ببینی باز هم دیوانه پیدا می شود
به دستِ آنکه نوازش شدیم، تیغ افتاد دلیل خون جگریِ من و انار یکیست! به دشنه کاریِ قلبم برس ادامه بده خدای هر دوی ما انتهای کار، یکیست... 🌱
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید... 🕊
عزتِ یوسف اگر وِرد زبانِ همه شد قیمتی داشت که بیچاره زلیخا پرداخت
نارنج فرستاده نوشته است که بو کن این عطر سر زُلف شِکن در شِکن ماست
سلام سوژه نابم برای عکاسی‌ ردیفِ منتخب شاعران وسواسی‌ سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌ ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌ تجسم شب باران و مخمل نوری‌ تلاقی غزل و سنگ یَشم الماسی‌ و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌ به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی» دعا، دعای همان روزگار کودکی است: خدا تُنه تِه دو باله تو مال من باسی‌!!!
پیگیرِ پریشانیِ ما دیر به دیر است دلتنگ به یک خنده ی او زود به زودیم..
19.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴿هِزار بار دِلم سوخت دَر غَمی مُبهم «دلیلِ سُوختنش هَر هَزار بار یکیست﴾
وقتی بهشـتِ عزّوجَل اختراع شد ؛ حوا که لب گشود عسل اختراع شد در چشمهای خسته‌ی مردی نگاه کرد لبخند زد و قند بدل اختراع شد آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت تا هاله ای به دور زحل اختراع شد حوا بلوچ بود ولی در خلیج فارس رقصید و در حجاز  هبل اختراع شد آدم نشسته بود ولی واژه ای نداشت نزدیک ظهر بود غزل اختراع شد آدم و سعی کرد کمی منضبط شود مفعول فاعلات و فعل اختراع شد یک دست جام باده و یک دست زلف یار اینگونه بود ها، که بغل اختراع شد یک شب میان شهر خرامید و عطسه زد فرداش پنج دی و گسل اختراع شد
تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است: چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟ چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد: زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده...
عشق بعضي وقتها از درد دوری بهتر است بي قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است توی قرآن خوانده ام... يعقوب يادم داده است: دلبرت وقتی کنارت نيست کوری بهتر است نامه هايم چشمهايت را اذيت مي کند درد دل کردن برای تو حضوري بهتر است چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است من سرم بر شانه ات ؟... يا تو سرت بر شانه ام؟... فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است
رنجورم و با تاب و توانی که ندارم دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم...
بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک‌لک‌ها صدای جاری گنجشک در خواب مترسک‌ها بیا ای امن، ای سرسبز، ای انبوه عطر آگین بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردک‌ها گل از سر وا بکن ده را پریشان می‌کند بویت و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادک‌ها تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری که می‌رقصد – اگر چه – روی قلیان و قلک‌ها تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل سیاوش‌ها و رستم‌ها فریدون‌ها و بابک‌ها همین کــــه عکس ماهت می‌چکد توی قنـات ده به دورش مست می.رقصند ماهی‌ها و جلبک‌ها کنار رود، دستت تو دستم، شب، خدای من! شکـوه خندهای تــو، سکوت جیرجیرک‌ها مرا بـی تاب می خواهند، مثل کودکی‌هامان تو مامان، من پدر، فرزندهامان هم عروسک‌ها تو آن ماهــی که معمولا رخت را قاب می‌گیرند همیشه شاعرانی مثل من، از پشت عینک‌ها ‌‌@abadiyesher