درست است که می‌گویند وقتی زهیر می‌خواست اجازۀ میدان بگیرد،‌ دستش را گذاشت روی شانۀ حسین؟ چه اذن میدان گرفتن عاشقانه‌ای! کاش می‌دانستم در فاصلۀ کوتاه پیوستن زهیر به لشکر حسین چه رخ داده که زهیر این قدر احساس نزدیکی به حسین می‌کند؟! چقدر دوست دارم برای چند لحظه هم که شده زهیر را ببینم و از غوغایی که در دلش به پا شد بپرسم و دوست دارم از او بپرسم چگونه دلش را راضی کرد که دستش را از روی شانۀ حسین بردارد؟! به گمانم جز عطش کشته شدن در راه حسین، هیچ چیز نمی‌توانست او را از اربابش جدا کند. آقا! دلم می‌خواهد زهیر تو باشم و وقتی خواستم اذن میدان بگیرم، دستم را بگذارم روی شانه‌ات. می‌خواهم برای تو بمیرم. مرا خرج خودت کن. می‌خواهم زهیر تو باشم. مرا قبول کن. شبت بخیر ارباب! @abbasivaladi