🍂 داستان واره🍂 🍂از صبح که بلند شده، بهانۀ آب‌بازی گرفته. مادر هم از همان ابتدا محکم به او گفته: «نه!». 🍂مادر، مشغول صحبت با تلفن است. کودک، خیلی زود به آشپزخانه می‌رود و یک لیوان شیشه‌ای بر می‌دارد و به سراغ پارچ آبی می‌رود که روی کابینت است. دستش نمی‌رسد. یک قابلمه را برعکس می‌کند. پایش را روی قابلمه می‌گذارد و هیکلش را بالا می‌کشد. حالا دستش به راحتی به پارچ آب می‌رسد. نگاهش که به لیوان پلاستیکی کنار پارچ می‌افتد، خوش‌حالی در چشمانش برق می‌زند. با دستان کوچکش، پارچ را بر می‌دارد. آرام از روی قابلمه، پایین می‌آید. پارچ را روی زمین می‌گذارد. 🍂یک لحظه صدای پای مادر را می‌شنود. رنگش می‌پرَد. چند لحظه صبر می‌کند. مادر به اتاق دیگری می‌رود و به آشپزخانه نمی‌آید. دوباره پا روی قابلمه می‌گذارد و خودش را بالا می‌کشد. لیوان پلاستیکی را بر می‌دارد و پایین می‌آید. چشمان سیاهش را چند لحظه‌ای روی ورودی آشپزخانه، قفل می‌کند. وقتی مطمئن می‌شود که خبری از مادر نیست، پارچ آب را بلند می‌کند و لیوان پلاستیکی را پُر می‌کند. 🍂مادر هنوز نیامده؛ امّا دلهرۀ آمدن مادر، لذّت بازی را برای او کم کرده است. حواسش نیست و آب از لیوان روی زمین می‌ریزد. لیوان پلاستیکی را آرام بلند می‌کند. در همین بلند کردن، باز هم زمین آبیاری می‌شود. آب لیوان پلاستیکی را در لیوان شیشه‌ای می‌ریزد. همین طور که صدای آب می‌آید، لب‌خند زیبایی هم روی لب‌هایش می‌نشیند. به قدری غرق در بازی شده که یادش رفته مادرش هم در خانه است. 🍂 مادر از اتاق، به قصد آشپزخانه خارج می‌شود. کودک هنوز هم در حال آب‌بازی است. طعم بازی، او را از احتیاط کردن هم غافل کرده است. دور و برَش که خیس شده، هیچ، از لباس و شلوارش هم آب می‌چکد. 🍂مادر به آشپزخانه می‌رسد. کودک هنوز هم حواسش به بازی است. ایستاده و آب لیوان شیشه‌ای را در پارچ ــ که روی زمین است ــ می‌ریزد. کمی از آب، داخل پارچ می‌ریزد و بیشتر آن هم روی زمین. 🍂 مادر، کودک را در حال آب‌بازی می‌بیند. پشت کودک به مادر است و متوجّه آمدن او نشده. مادر، همین که صحنۀ آب‌بازی را می‌بیند، چنان فریاد می‌کشد که لیوان شیشه‌ای از دست کودک می‌افتد و می‌شکند. کودک بر می‌گردد. چشمانش به نگاه خشمگین مادر می‌افتد. زبانش، بند آمده. مادر با داد و فریاد، او را دعوا می‌کند. کودک، گریه می‌کند. صدای گریه‌اش را هم بالا می‌برَد. از جای خودش یک قدم که بر می‌دارد، صدای گریه‌اش بالاتر می‌رود. آبِ کف آشپزخانه، قرمز می‌شود. مادر، جلو می‌آید. کودک را بلند می‌کند. خُرده‌های شیشه به پای کودک رفته و حسابی گریه‌اش رو به آسمان بلند است. مادر، میان دل‌سوزی و عصبانیت، گیر افتاده... . 🍂یک ساعت بعد کودک، دوباره بهانۀ آب‌بازی می‌کند. مادر، باز هم مخالفت می‌کند. کودک در ذهنش صحنۀ دیروز را مرور می‌کند که آن قدر داد و هوار کرد که خود مادر، پارچ و لیوان را در مقابلش گذاشت و رفت. تجربۀ خوبی بود. 🍂هنوز داد و هوار کودک، رو به آسمان است. مادر، مقاومت می‌کند و بدون اعتنا به کودک، مشغول کار است. کودک، صدایش را بالاتر می‌برَد. مادر، اعصابش خُرد می‌شود. دیشب که داد و هوار کودک بالا بود، همسایه‌شان برای بار چندم در این چند روز، آمد و با تندی گلایه کرد. مادر، یاد دیشب افتاده. 🍂 کودک، در حال موفّق شدن است. دیروز، نیم‌ساعتی گریه کرد تا مادر را شکست داد. هنوز یک ربع هم نیست که گریه می‌کند. تحمّل مادر، تمام می‌شود. با صدای بلندی که نشان از عصبانیتش دارد، مجوّز بازی را صادر می‌کند. کودک، می‌خندد. خندۀ او، خندۀ فتح و پیروزی است. ⚠️در حالت اوّل، وقتی فرزند با لجاجت به هدف خود می‌رسد، می‌آموزد که با لجاجت، می‌تواند کارهای خود را به پیش ببرد. این نکته را فراموش نکنید که لجاجت را بیش از آن که خود فرزندان بیاموزند، ما والدین به آنها آموزش می‌دهیم؛ البته آموزشی غیرمستقیم. ⬅️ ادامه دارد.... 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه۵۳ @abbasivaladi