#بسم_رب_الشهدا
#زندگینامه
#شهید_عباس_کردانی
✅
#قسمت_شانزدهم
او با وجود سن کمش آنقدر جدی به نظر میرسید که از آن به بعد هیچکس جرات نمیکرد به عادل چیزی بگوید.
این قضایا تنها به مدرسه ختم نمی شد بچههای محله هم از عباس حساب میبردند.
نه برای اینکه به کسی زور میگفت برعکس او از زور گویی خیلی بدش
می آمد هر جا که با قدرت کودکانهاش میتوانست جلوی آن را میگرفت.
در محله ما پسری بود به نام حسن. هزار ماشاالله از هیکل و چاقی بهره عظیم برده بود و روی حساب همین جثه بزرگ به همه زور میگفت تا اینکه یک روز دامنه زور گوییش به دامن الیاس برخورد کرد و
#عباس که دیگر توان تحمل این یکی را نداشت جستی زد و روی سینه حسن افتاد و دندان تیز تازه بر آمده اش را در بازوی گوشت آلوی او فرو کرد و حالا نگیر و کی بگیر!
الیاس ایستاده بود به تماشا و چون بدش نمی آمد که برادر بزرگترش از او دفاع کند او را تشویق میکرد و حسن بیچاره مرتب التماس میکرد یکدفعه
#عباس حس کرد گوشتی در دهانش آمده و دهانش طعم خون گرفته در این لحظه رضایت داد که گوشت بازوی نیمه کنده شده حسن را به او ببخشد و به عذرخواهی و غلط کردن او راضی شود.
از آن به بعد حسن نه تنها به الیاس بلکه هیچ کس را از
#ترس عباس اذیت
نمی کرد.
اصلا
#جدیت و برخورد آمرانه عباس هر روز قویتر میشد تا جایی که مدیر و ناظمها روی صدای تحکم آمیز او حساب می کردند و نظم و ترتیب صف را به او می سپردند وقتی عباس از جلو
#نظام میگفت دیگر هیچ کس صدای
#نفس کشیدن بچهها را در صف نمیشنید او از هیچ کس نمیترسید.
#شجاعت و صداقتش او را از همه متمایز میکرد.
الیاس میگفت یک روز در آخر ساعت پشت در کلاس ایستاده بودم و منتظر بودم عباس بیاید. معلم داشت بچهها را به خاطر از رفتن سنگهایی که از حیاط مدرسه انداخته بودند و ماشینها را نشانه گرفته بود مواخذه میکرد.
#عباس با صداقت تمام گفت من سنگ نیانداختم؛ اما با بچهها فضولی کردم. معلم به رسم آن روزها چهار خودکار آماده کرد و لای انگشتهای او گذاشت چیزی نگذشته بود که صدای آخ و وای عباس بلند شد.
در میان همین صداها به اعتراض گفت:
#اقا اگر
#دروغ بگویم تنبیه میکنید اگر راست هم بگویم تنبیه میکنید این که عدالت نیست و معلم که از این حرفش خوشش امده بود او را بخشید.
به روایت از
#خواهر_شهید
✅
#ادامه_دارد....
@abbass_kardani