مو قهوه ای فرفری قسمت دوم علی اصغر نگاهم نمی‌کرد‌. حق داشت. از محیط زندگی اش دور شده بود. قطعا او عادت داشته ساعتها تنها باشد. نه آغوشی، نه ذوق و شوق خواهر و برادری که همه توجهشان معطوف به اوست و نه پدری که با دستهای قوی او را بلند می‌کند و موقع بوسیدنش انبوهی از ریش و سبیل به صورتش کشیده شود... روز سوم بالاخره یک نگاه گذرا به هر کداممان کرد. صبح زودتر از من و پدرش بیدار شده بود. چشمهایم را که باز کردم من را نگاه کرد. برای چند ثانیه با هم چشم در چشم شدیم. دنیایی از حرفهای ناگفته در چشمهای قشنگش پیدا بود. انگار خیلی چیزها بود که میخواست به من بفهماند اما زبان گفتن نداشت. خوشحال شدم. آنقدر خوشحال که او را بغل کردم و کلی قربان صدقه چشمها و نگاه و زاویه دید و خلاصه هر چه میتوانست به تلاقی نگاه مربوط شود، رفتم. همین تغییرات روزانه او حسابی به من انرژی می داد. احساس میکردم محبت مادرانه ام بی ثمر نیست. صبح روز بعد باز هم زودتر از من بیدار شد. داشتم یواشکی تماشایش میکردم. بعد از کمی بازی با وسایل دور و بر خودش را به من رساند. با دست کوچکش زد روی شکمم و به سرعت فرار کرد و از دور منتظر واکنش من ماند. سر از پا نمی‌شناختم. بالاخره با ما ارتباط برقرار کرده بود. دوباره همان قربان صدقه ها و بوس و بغل و کلی نوازش اتفاق افتاد. دنیای علی اصغر روز به روز و ساعت به ساعت در حال تغییر است. او مدام در حال کشف ما و ما در حال کشف اوییم. نویسنده مطلب: مامان_موفرفری . . . . ‌. . . . . . . کانال در ایتا شرحی بر فعالیتهای اجتماعی در حوزه کودکان نیازمند خانواده https://eitaa.com/abedshahi