#رمان📚
#قصه_دلبری 💞
#قسمت_سی_وششم 6⃣3⃣
💟کم می خوابید. من هم شب ها🌌 بیدار بودم. اگر می دانستم مثلاً برای کاری رفته تا برگردد, بیدار میموندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم. وقتی می گفت: می خوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم، می دانستم که یعنی در تدارکات
#عملیات هستند. زمانی که برای عملیات می رفتند, پیش می آمد تا۴۸ساعت 🕰 هیچ ارتباط وخبری نداشتیم.
💟یک دفعه که دیر آنلاین📴 شد, شاکی شدم که: چرا دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت. نوشت: گیر افتاده بودم. بعد از شهادتش🌷فهمیدم منظورش این بوده که در
#محاصره افتادیم. فکر می کردم لَنگ لوازم شده است. یادم نمی رود که نوشت: تایم ما با تایم
#هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعا کن🙏
💟گاهی که سرش خلوت می شد, طولانی با هم
#چت می کردیم می گفت: اونجا اگه
#اخلاص داشته باشی کار یه دفعه انجام می شه. پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر👥 هم نبودیم, ولی
#خداوند متعال وامام زمان(عج) یه طوری درست کردن که قضیه جمع شد
💟بعد نوشت: خیلی سخته اون لحظات، وقتی طرف می خواد
#شهید بشه, خداوند متعال ازش می پرسه ببرمت یا نبرمت؟؟ کنده می شی از
#دنیا⁉️ اون وقته که مثه فیلم🎞 تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد میشه!
💟متوجه منظورش نمی شدم. می گفتم: وقتی از زن و بچه ت بگذری و
#جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله! ماه 🌙رمضان پارسال تلوزیون 📺6 فیلمی را از جنگ های ۳۳روزه ی لبنان پخش می کرد در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: بیا, بیا, باهات کار دارم.
💟گفتم: چی کار داری؟ گفت: اینکه میگی دل کَندن رو درک نمیکنی اینجا معلومه! سکانسی بود که یک
#رزمنده ی لبنانی می خواست برود برای عملیات استشهادی, اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند😰 خانمش
#باردار بود وآن لحظات می آمد جلو چشمش.
💟وقتی می خواست دل💔 من را بشکند, دستش می لرزید. تازه بعد از آن ماموریت رفتنش برایم
#ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می گفتم: اگه رفتی باشه می ره, اگه هم موندنی باشه, می مونه. به تحلیل آقای پناهیان هم رجوع می کردم که: تا پیمونه ات پر نشه, تو را نمی برن🚷 این جمله افکارم😇 را راحت می کرد.
#ادامه_دارد...
#کانال_ابوابراهیم
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⬅️ ابوابراهیم کانال روشنگری
🌐 ابوابراهیم
🆘
https://eitaa.com/aboebrahim
☑️
@aboebrahim
💠 ما را به دوستان معرفی کنید.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈