5⃣3⃣ 🥀 داستان تشرف مرحوم حاج محمدعلی فشندی، محضر حضرت ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف 🥀 🌺 استاد گران‌قدر آیت‌الله شیخ محمدعلی جاودان دام ظله از قول مرحوم حاج محمدعلی فشندی نقل کردند: 🌸 در شب هشتم ذی‌الحجه، زودتر از همه حاجیان به صحرای عرفات رفتم، تا بتوانم خیمه کاروان را درجای مناسبی برپا کنم. کسی در عرفات نبود. پلیس‌های سعودی سوار بر اسب جلو آمدند و پرسیدند: چرا تنها هستید؟ ممکن است دزد وسایلتان را ببرد. تا صبح باید بیدار بمانید و مواظب اموالتان باشید. مدتی گذشت بادی که با خود شن و رمل و ماسه به‌همراه داشت، به خیمه‌ها رسید و آن‌ها را خراب کرد، ولی با زحمت توانستم یکی از این خیمه‌ها را دوباره سرپا کنم. در همین حین، ناگهان دیدم آقای بزرگواری تشریف آوردند و روی فرشی که با شن پوشانده شده بود نشستند. صحبت‌های زیادی کردیم. حدوداً سی، چهل سوال پرسیدم و ایشان پاسخ دادند. _ آیا حضرت ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف در عرفات به میان شیعیانشان می‌آیند؟ فرمودند: بله! _ آیا شیعیان حجشان قبول است؟ فرمودند: بله! به مرد رو کردند و فرمودند: (( چه چیزی برای شام دارید؟ )) عرض کردم: آقا! پنیر، نان و ماست چکیده. فرمودند: (( ماست را بیاورید به‌همراه چای. )) سپس دو جوان به محضرشان رسیدند. حضرت آقا فرمودند: (( برای این‌ها هم چای بیاورید! )) بعد ادامه دادند: در چنین شبی جدم به این صحرا آمد و دعایی خواند. آیا وسیله‌ای برای گرم کردن آب داری؟ آب گرم کن! سپس غسل کن و یازده رکعت نماز بخوان تا برگردم و با هم آن دعا را بخوانیم. با تمام شدن نماز، آقا تشریف آوردند. دعا می‌خواندند و گریه می‌کردند و من دیدم هر دعایی را قرائت می‌کنند در دلم ثبت می‌شود. با خود گفتم: فردا این دعاها را برای رفقایم می‌خوانم. اما با تمام شدن دعا، همه را فراموش کردم. زمان جدایی فرا رسید. تازه متوجه شدم که در محضر وجود مقدس آقا امام‌زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف هستم. موقع رفتن از حضرت سوال کردم که: آیا دوباره تشریف می‌آورید؟ حضرت فرمودند: (( فردا زمانی‌که در خیمه تان روضه عمویم عباس خوانده می‌شود در عرفات هستم.)) از این‌که حضرت می‌خواستند تشریف ببرند، بی‌قرار شدم. به من یک مشت پول دادند و فرمودند: (( برگرد! )) پول را گرفتم و برگشتم. دلم طاقت نیاورد. سرم را برگرداندم، ولی حضرت را ندیدم. به زمین افتادم و بسیار گریه کردم. وقتی شرطه‌ها مرا دیدند، پرسیدند: مگر به خیمه ات دزد زده؟ چیزی نگفتم و آن‌ها رفتند. فردا در خیمه، روضه‌خوان کاروان، مشغول روضه حضرت عباس علیه‌السلام بود که حضرت تشریف آوردند. خواستم به دوستان کاروان اطلاع دهم، اما با اشاره‌ی حضرت دهانم بسته شد و دیگر نتوانستم حرفی بزنم. 📚کتاب/ص ۵۶ و ۵۷ 🖊اثر استاد ادیبی لاریجانی 📍 "کانال اطلاع رسانی و نشر آثار استاد ادیبی لاریجانی" 🔗 eitaa.com/adibi_larijani