.
✻﷽✻
#دیو_و_پری🧚🏻♀
#برگ312🍃
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
'زائرِقم'
پنچههایم را به شبکههای ضریح چنگ کردم و دخیل بستم. عطش برای زیارت، مجال نداد که منتظر بقیه بمانم. به مرضیه گفتم و خودم را تنهایی مهمان خانم کردم.
دوست داشتم رادین هم از این فضا سهمی ببرد. جواب پیامم را نداد، شاید زنگ بزنم جواب بدهد!
شمارهاش را گرفتم و همانطور دخیل بسته، گوشی را کنار گوشم گذاشتم. بوق اول و دوم خورد و سومی قطع شد.
تماسم را رد کرده بود....
گوشی را پایین آوردم و سوالی خیره شدم. لب گزیدم. بیخودی دلم شکست. نگاهم به صفحه بود که پیامش رسید.
"شرکتم، جلسهم طول کشیده"
بد موقع زنگ زدم. حق داشت!
ببخشیدی تایپ کردم و به مامان و بقیه زنگ زدم. نمیدانم چرا دلم شور افتاده بود.
تکتک زنگ زدم و جلوی ضریح گرفتم تا سلام بدهند. به سرم زد به فرشته هم زنگ بزنم. مُسکن خوبی برای این حال مشوشم بود.
تماس گرفتم که مثل همیشه سرحال و بشاش جواب داد:
_اشتباه زنگ نزدی؟ من رادین نیستما!
خندهای کردم و بیشعوری نثارش.
_بهت خوبی نیومده نه؟ سلام!
بانمک جواب سلامم را داد:
_سلام بر تو ای زائر! احوالات شریف؟
_ممنون، تو خوبی؟ چیکار میکنی با رئیس بداخلاق ما؟
لحنش را متاسف و شوخ کرد:
_هیچ، اتفاقا از وقتی تو رفتی عزلتنشین شده رویت نکردیمش.
نفهمید چه آشوبی در دلم انداخت.
_رادین امروز کلا شرکت نبود؟
_نبابا، من درو بستم.
باقی حرفهایش را نشنیدم. گوشهایم زنگ میزد. نفهمیدم چطور مکالمه را تمام کردم و خداحافظی.
•○••••○●🍃💌🍃●○••••○•
#بهقلم_آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌