آخر سال یک هفته به عید که میشد!
✍
فاطمه وجگانی
درختان بادام پر از شکوفه های صورتی و درختان گوجه سبز و قیصی با گلهای سفید و جوانههای برگهای سبز از درون باغ بزرگ مژدهی بهاران خجسته باد سر میدادند.
بوی عید بیش از همه جا از خانهی استاد عباس میآمد. استخرهای بزرگ سیمانی، لبریز از آبهای چاهِ قنات، گاهی سرریز از لبههای حوض میشدند، داخلش پر از ماهیهای سفید و سیاه و قرمز گُلدفیش، کوچک و بزرگ، نه تنها برای سفرهی هفتسین خودشان چرخی در تنگ ماهی میزدند، بلکه به تمام اقوام و دوست و آشنایان هم داده میشد.
خانهی بسیار بزرگ پنج دری با سقف های ضربی قدیمی و ستونهای محکم سیمانی بهطرف باغ باز میشد. باغچهای جلو اتاقها بود که بوی یاسش همه را مدهوش میکرد و درختان گل هفترنگ هرشبی به رنگی خود نشان میدادند. گلهای پیچک رونده به دور سیمکشیهای فلزی نمای دلربایی به فضای حیاط داده بود. داخل باغچه تخم ریحان و شاهی و تربچه میکاشتند ولی هنوز سبز نشده یا به اندازهی یک بند انگشت شده بود.
کنار حیاط مرغ و خروسهای استاد عباس به رنگهای حنایی و سیاه و گل باغالایی (سیاه و سفید) داخل یک گنجهای با دستان خود استاد برایشان ساخته شده بود و جای تعجب بود که چرا باغ به این بزرگی، خانهی مرغها کوچک بود بهطوری که باید خم میشد و داخلش میرفت تا تخمهایی که مرغک ها داخل جعبهای پر از کاه و علف داده بودند را میآورد.
صدای گاو استاد عباس از ته باغ داخل طویله میآمد و میگفت استاد کجایی؟ استاد ظرف شیردوشی داشت و بعد از ناز کردن گاوش با مهربانی او را میدوشید و از او تشکر میکرد. شیرهای گاوِ استاد عباس خیلی چرب و خوشمزه بود، چون غذاهای خوبی به او میداد.
از یک هفته به عید اقوامِ خانم استاد عباس از تهران تماس میگرفتند و برای مهمان شدنِ منزلِ استاد، جا رزرو میکردند. صفا و مهربانی ِ این خانواده یکطرف، دلشان تنگِ تخم مرغ های رسمی و سرشیر محلی و سالم و رب انارهای خانمِ استاد بود.
استاد عباس بسیار حلالخور و مهمان نواز بود. بهخانمش میگفت: «مهمان حبیب خداست، قربان قدمشان ما چیزی از سفره مان هنوز کم نشده است، روزی شان پیش پیش می آید».
خانم استاد عباس از یک هفته به عید و اغلب جلوتر از آن، قوطیِ رنگی میخرید و از پسرها درخواست میکرد تا چارچوب درها را رنگ کنند. نوروز را حیات و جان گرفتن زندگی میدانست. چه زیبا با پنج الی ده هزار تومان کلی رنگ کاری و همه چیز را نو میکردند. موکتهای سبز راه راه را داخل حیاط خانه میانداخت و صدا میزد مهدی، محمد.. بیایید کمک.
قالیها و مخصوصا قالیچهی آشپزخانه را هم بیرون میانداخت و با آب و تاید و وایتکس و شامپو فرش، با کاسه و برس و... به جانش میافتاد. نوبت پتوها که میشد داخل لگن بزرگی میانداخت و با آب ولرم، خودش و گاهی بچه ها چنان ورز میدادند، سفیدش میکردند و همه را روی تختهای چوبی و آهنی که داخل باغ بود پهن میکردند.
چقدر مقتصد و مدیر بودند، از تولید بهمصرف شیر و ماست و پنیر و تخم مرغ و سبزی و میوهی باغشان همه محصول دست خودشان بود. ماهیهایی که داخل استخرها حدود یکسال پرورش داده بودند را یک هفته به عید میفروختند و با پولش سبزی پلو ماهی شب عید را فراهم میکردند. تخمههای هندوانه را خانم استاد عباس از یک شب جلوتر در آبِ چلو، داخل هوای سرد میگذاشت تا نازک شود. تخمه بو دادههایش، باب دهان مهمانهای او بود.
عید و غیر عید فرقی نداشت، نظم در زندگیشان حرف اول را میزد. سبک زندگیشان درست بود. کار و تلاش و امید جریان داشت. همهی این برکت ها بهخاطر شاکر بودن استاد عباس بود. خانهی زیبایِ استاد، با طرح شهرسازی خراب شد، اما راه بر خلایق آباد شد. خانهی امروزشان کوچک شده است. اثری از محصولاتشان نیست ولی زندگی جریان دارد....
#سال_نو_مبارک
#سال_مهار_تورم_رشد_تولید
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI