2⃣
«داستان غدیر»
✍خانم سیدمیرزایی، عضو تحریریه مجتهده امین
🔸پرده اول:
شنبه بیست و پنجم ذی القعده سال دهم هجرت
مدینه پراز جنب و جوش است. متفاوت از روزهای دیگر مردم خود را برای سفر حج آماده میکنند. گروهی با دوستان و آشنایان خود خداحافظی میکنند تا خودرا به کاروان مکه برسانند.
حانیه نوجوان پانزده سالهای است که هنگام سخنرانی پیامبر در مسجد حاضر بوده و شنیده است که حضرت محمد (ص) از مردم برای حضور در حجه الوداع دعوت میکنند.
سر سفره شام از صحبتهای پدر و مادرش درمییابد که آنها میخواهند برای سفر حج خود را آماده کنند و در این مدت حانیه باید در خانه عمویش بماند.
اما قلب حانیه بیتابتر از والدینش، برای حضور دراین سفر معنوی میتپد. این را میشود از چشمان ملتمس حانیه فهمید. مادر خط نگاه حانیه را میخواند و پیام آن را به پدر منتقل میکند. بعد از کمی فکر کردن سرش را بلند میکند و میگوید چه اشکالی دارد، دختر زیبای من همراهمان باشد. گویا دنیا را به حانیه دادند، فریادی از شوق بر میآورد و میرود که وسایل سفر را آماده کند.
🔸پرده دوم:
بخش فرهنگی حرم امام رضا(ع) برای نوجوانان غرفه آموزش نقاشی برپا کرده است. آتیه دختر پانزده ساله مثل همسالان دیگرش در این کلاس حضور دارد. خانم امامی مربی نقاشی موضوع آزاد پیشنهاد کرده است و بچهها هریک عنوانی را انتخاب کردهاند و در حال کشیدن نقاشی هستند؛ اما حانیه هنوز به سوژهای که بتواند با آن ارتباط برقرار کند نرسیده است، درحال فکر کردن است که پیامی در صفحه گوشی توجه آتیه را به خود جلب میکند. مسابقه سراسری نقاشی به مناسبت عید غدیر با جوایز ارزنده
جرقهای در ذهنش میدرخشد،قلم را بر صفحه کاغذ مینشاند و نقاشی اش را آغاز میکند.
آتیه غرق در سوژه میشود. خود را در جمع انبوهی از مرد و زن میبیند که به سمتی درحال حرکت اند، گویا مسافرند. خوب که دقت میکند در بین جمع ، پسرانی را با پیراهنهای بلند عربی و دخترانی که مقنعه بر سر دارند، می بیند. حانیه که کمی آن طرف تر کنار پدر و مادرش ایستاده برای آتیه دست تکان میدهد. حانیه ازنوع لباس آتیه تعجب میکند اما لباس حانیه برای آتیه عادی به نظر میرسد، چراکه از این نوع لباسها در فیلمهای تاریخی دیده است. حالا دیگر آنها باهم دوست شدهاند و پدر و مادر حانیه از اینکه دخترشان دوستی پیدا کرده است خوشحالند.
جمعیت مثل رودی پرخروش درحال حرکت است که صدایی بلند آنها را به توقف دعوت میکند:
به دستور نبی اکرم چند ساعتی را در این منطقه که ابواء نام دارد توقف میکنیم.
خیمهها گسترده میشود، اهل کاروان زیر سایه نخلها برای خود استراحتگاهی چند ساعته آماده میکنند. بوی نان تازه که زنها از تنورهای صحرایی آماده کردهاند همه فضا را سرشار از برکت مادرانه کرده است.
پیامبر درحال رفتن به سمت مزاری هستند، به نزدیک جایی میرسند که آتیه و حانیه کنار هم نشستهاند. حانیه پیامبر را با دست نشان میدهد و فریاد میزند خدای من ایشان پیامبر هستند و هردو به سمت رسول خدا میدوند تا بخواهند چیزی بگویند؛ صدای پیامبر را میشنوند که میفرمایند: سلام برشما ریحانههای بهشتی.
صدای حضرت محمد در دل این دو مینشیند و سلامی با لحنی پر از عشق تقدیم پیامبر میکنند، درحالی که از شوق دیدار پیامبر اشک شوق میریزند و با چشمانی آینه کاری شده رفتن رسول خدا را تماشا میکنند.
صدای پدر آن دو را متوجه میکند که برای خوردن حلوایی که مادر حانیه طبخ کرده باید بروند و صدای مادر درهمان لحظه درحالی که مشک آبی در دست دارد و میگوید: دخترها بیایید کمی استراحت کنیم.
حالا دیگر مثل دوخواهر درجمع خانواده حاضر هستند. مادر نان تازه در سفره میگذارد. حانیه با اشتیاق میگوید: مادر! پیامبر چقدر بزرگوار هستند به ما سلام کردند و آتیه میگوید چه زیبا و پدرانه با ما رفتار کردند و حانیه میپرد وسط حرف آتیه، پیامبر بر سر مزار چه کسی ایستاده است؟ پدر پاسخ میدهد: اینجا مزار حضرت آمنه مادر رسول خداست. سالها پیش وقتی که کودکی خردسال بوده مادر مهربانش را از دست داده است و اکنون که شصت و سه سال دارد و شخص اول اسلام است اینگونه با احترام بر سر مزار مادر برایش دعا میکند.
نماز مغرب و عشا را به امامت پیامبر خواندند که دستور حرکت صادر میشود. دیری نمیپاید که خیمهها جمع میشوند و شتران بارها را بردوش میگیرند. حانیه و آتیه سوار بر شتر به سوی مکه راه میپیمایند. همهجا بهتر دیده میشود. سکوت شب و صدای زنگولههای شتران حال و هوایی خاص به مسیر بخشیده است.
ادامه دارد...
#غدیر_خم
#یاامیرالمومنین
#پویش_غدیری_ام
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI