. «بیدارشو» ✍طیبه فرید با صدای مبهمی به هوش آمد.تنش یکپارچه درد بود. با سوزش شدیدی چشم‌هایش را باز کرد، چند بار پلک‌هایش را به هم زد تا بتواند خوب ببیند. آسمان، آسمان همیشه نبود، آن‌قدر سنگین و شکننده که کم مانده بود خراب شود روی سر زمین. افتاده بود بین جسد قابیل‌های صد پشت غریبه! یادش نمی‌آمد کی از حال رفت. با خودش مرور کرد که بعد از شهادت اسلم رفت شانه امام را بوسید، امام بغلش کرد وحرف‌هایی زد که هیچکس جز خودشان دونفر نشنید. اذن جنگیدن خواست و امام رخصت داد. برای آخرین بار به چشم های خیس امام نگاه کرد و دستش را از دست‌هایش بیرون کشید و دلش را جاگذاشت توی آغوش او و بعد با آن صدای مردانه عربی شروع کرد رجز خوانی و تاخت سمت میدان. او صدای گرم و بغض‌آلود امام را از پشت سرش می‌شنید که می‌خواند:«فَمِنْهُم‌ مَن‌ْ قَضی‌ نَحْبَه‌ وَ مِنْهُم‌ْ مَن‌ْ ینْتَظِرْ وَ ما بَدَّلوُا تَبْدیلا» سربازهای کوفی با دیدنش حمله ور شدند،هر کسی با هر چه داشت! توی آن صدای چکاچک شمشیرها و هجوم بی امان نیزه‌هایی که توی تنش می نشست نفهمید چند جای بدنش چشمه خون جوشیده. سعی کرد تمام توانش را جمع کند اما حس کرد محکم به زمین چسبیده. قطره اشکی از کنار چشمش لغزید و بین ریش‌های سفید سرخ‌شده از خون گم شد. امام گفته بود سوید تو شهید می‌شوی! اما چرا نشده بود؟! زبان توی کامش عین یک تکه چوب خشک بود. دلش داشت می‌لرزید با نگاهش دنبال ردی از یک آشنا بود اما تا چشم کار می‌کرد همه چیز غریب بود. دوباره چشم انداخت سمت آسمان، به التهاب و بغض ابرها و تاریکی خورشیدی که مثل همیشه نبود! انگار در همین زمان کوتاهی که شهید نشده بود یکی از عناصر اصلی زمان و مکان کم شده بود. همهمه‌ای توی باد به گوشش خورد، گوش تیز کرد ببیند چه می‌گوید. اولش خیلی مبهم بود اما به حسین علیه‌السلام که رسید با وضوح می‌شنید. _شمر روی سینه حسین علیه‌السلام نشست، هنوز نفس می کشید، سرش را.... باصدای هلهله کوفی‌ها قلبش از جا کند شد، تمام توانش را متمرکز کرد؛ روی کنده شدن از زمین. بلند شد، از میان هفت پشت غریبه‌ها. خنجر کوچکی که گذاشته بود توی ساق چکمه‌اش را در آورد. با هر حرکتی از چشمه‌های توی تنش خون فوران می‌کرد. تمام قد ایستاد، به چشم هایش التماس کرد سیاهی نروند تا بتواند کوفی ها را ببیند. به دستش التماس کرد بی‌رمق نشود و خنجر را رها نکند، به پاهایش التماس کرد و گفت: چیزی نمانده به سعادت برسم شمارا به حسین قسم همراهی‌ام کنید.همه عناصر و اجزای بدنش دست به دست هم دادند تا او جاماندگی اش را جبران کند. سرباز کوفی که داشت بین کشته ها دنبال غنیمت می گشت با دیدن او که آن وسط ناگهان ایستاده بود ترسید و چند قدم به عقب رفت و فریاد زد:از سپاه حسین یکی زنده مانده... با صدای او دسته قابیلی‌ها به سمتش حمله ور شدند. چند دقیقه بعد همه چشمه های تنش از جوشش ایستاده بود. امام زد روی شانه‌اش. سوید جانم بیدار شو جانمانی... @AFKAREHOWZAVI