. دود و خاکستر ✍فاطمه خانی حسینی بریده بریده نفس می‌کشیدند، هر لحظه منتظر بودند دوباره آتش سرخ مهمان ناخوانده خانه‌شان شود. دخترک به جای بازی با عروسک موبلندِ آبی‌پوش، به جای دیدن رنگارنگی پاییز، به جای دیدن پرواز پرندگان زیبا در آسمان آبی، یا حتی دیدن انیمیشن‌های جذاب در فضای مجازی؛ ویرانی، آتش، خانه‌های نیمه سوخته و پاره‌های آهن می‌دید و بوی خون، دود و خاکستر استشمام می‌کرد. قلبش با شتاب به قفسه سینه می‌زد، انگار سر آورده‌ بود! سر ...سر نیاورده بود اما سر خونی دیده بود! دلش می‌خواست صدای قلب مادر را بشنود و آرام گیرد اما بوی خاک و باروت نفسش را بند آورده بود، اصلا اجازه نمی‌داد بوی مادرانه‌ی او آرامَش کند. دلش می‌خواست دهان باز کند تا با مادر حرف بزند و از درد هجوم آورده در تنش گلایه کند اما انگار مشتی از خاک در دهانش گِل شده بود! بعد از دیدن تن بی‌جان پدر و برادرانش دیگر دلش نمی‌خواست نفس بکشد! با صورت خاک‌آلود که سیل اشک جاده‌ای ناهموار در صورتش درست کرده بود، به مادر نگاه کرد و نگاه مادر خیره به دیوار بی‌پنجره‌ی روبرویش! مادر نمی‌دانست برای تن بی‌جان همسر و فرزندانش ناله و شیون کند یا خوشحال باشد از اینکه خودش و تنها دخترش زنده هستند! @AFKAREHOWZAVI