🔷
ترس از تو میگریخت!
✍️
فاطمه ابن علی
اسم و رسمت در شهر پیچیده بود. همه درباره تو حرف می زدند. خواستم به تو نزدیک شوم تا بهتر بشناسمت، اما تو هم مثل مالک اشتر همان کوه بلندی بودی که هیچ پرنده ای به قله اش راه نمییافت. از دور نگاهت کردم؛ نوری در قلبت تجلی کرده بود که از هیچ نمی ترسیدی. چون بر «دوستان خدا» نه بيمى است و نه اندوهگين مىشوند؛ أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُون» َ(یونس/۱٠)
وسط معرکه مسجد جامع کرمان دیدمت؛ ماموران شاه به مسجد ریخته و انقلابی ها را زیر چوب و چماق گرفته بودند. نگاهت به کودکی افتاد که وحشتزده گریه میکرد؛ با تندی و شدت بر سر مامور داد زدی:«ولش کن». مامور خشکش زد؛ تو بچه را بغل کردی و از مهلکه نجاتش دادی.
روزهای انقلاب ۵۷ بود که به جرم انقلابیگری زیر مشت و لگد بیهوش شدی و تا ۳ روز از شدت جراحات نمیتوانستی تکان بخوری، ولی با آن حادثه ترسَت از شکنجه ساواک فرو ریخته بود؛ به جای ترس و عقب نشینی مانند خالکوبیهای دوران کودکی، با هر ضربه و لگدی، کلمه «خمینی» را در عمق وجود خود حک کردی.
جبهه مقاومت محاصره داعش را شکسته و با بالگرد به شهر رسیده بود. مردم امیدوارانه به سمت مجاهدان دویدند. همانجا سری در سرها دیدم؛ تو لبخند میزدی و به مردم روحیه میدادی؛ با نشان ذوالفقارت به آمرلی آمده بودی تا کار را یکسره کنی و آمرلی یعنی امیر من علی.
شنیدهام به غزه هم رفته بودی! انگار برای تو حصر معنایی نداشت؛ از هرچه حصر و گلوله و موشک و تن و جان بود میگذشتی و از چیزی نمیترسیدی.
آن شب در بیروت، تو بودی، سید حسن و عماد. جنگ ۳۳ روزه را میگویم. صهیونیست ها با همه تجهیزات شان در به در دنبال شما می گشتند و شما زیر یک درخت بودید و همچنان و همچنان نمی ترسیدی.
گفتم عماد یاد اشکهایی افتادم که از دوری او بر گونهات میبارید و بادست مجروحت پاکشان میکردی. داغش را دیدم که هنوز سینهات را میسوزاند! حالا که به وصل رسیدهای سلام ما را به دوستت برسان؛ فکری هم برای اشکها و سینه سوخته ما کن.
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI