۱۲۷۲ 🗓۱۴۰۲/۰۱/۲۵ 🚫اخطار! این داستان واقعی حاوی مطالب علوم غریبه بوده و خواندن آن برای همگان توصیه نمی گردد. 🧿سال ۱۳۶۴ شمسی است. به یاد دارم گاهی از سوی مادرم خانه پیرزنی می رفتم و در دبه ای آب می آوردم. شرط آن آب، آن بود که نباید روی زمین قرار می گرفت. آن آب را هرکسی که در خانه اش کسی می آمد که حس می کردند چشم زخم دارد بر درب خانه او می ریختند. جالب این بود که اکثر مواقع هم نتیجه می گرفتند. 📯کبری خانم، پیرزن بی وارثی بود که در یک خانه چوبی زندگی می کرد. هر زمان که به خانه او می رفتم، خاله کبری از حیاط ظرف مرا پر می کرد و مرا می گفت: بایست و آن را بعد از بردن به اتاق، دقایقی بعد پس می داد. 🗃خاله کبری بعد از ده سال زمین گیر شد و یک روز سرد زمستان از دنیا رفت. چون پدرم را برای کفن و دفن و واگذاری اثاث منزل اش به نیازمندان قیم خود کرده بود، بعد از چهلم اش برای بردن اثاث منزل او، به همراه مادرم، به خانه اش رفتیم. صندوق چوبی قدیمی داشت که روی آن با حلبی کوبی به اصطلاح آن روز، مقاوم و زیباسازی شده بود. 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی