۱۲۷۳ 📆 ۱۴۰۲/۰۱ /۲۶ ✍ حدود هفتاد سال پیش، جوان ساده و جاهلی در مسجد حاجی‌بابا (در بازار شهر خوی) به مکتبِ علوم دینی می‌رفت. او هنگام اذان ظهر به وسط بازار می‌آمد و با صدای بلند اذان می‌گفت و نماز می‌خواند. این کار او باعث شده بود در وسط بازار ایجاد سدّ معبر کرده و مردم را معذّب کند. 🌤 پیرمردی که در بازار مغازه داشت، روزی به وی اعتراض کرد که این کار او درست نیست و باعث مزاحمت، برای مردم و نفرت آن‌ها از نماز می‌شود ولی جوان اصرار داشت که این کار او تبلیغ و یادآوری نماز و خدا برای مردم است. 💎 روزها گذشت تا بعد از مدتی آن جوان ازدواج کرد و با نامزدش به بازار آمد. پیرمرد چون آن جوان را با نامزدش در بازار دید، از دور او را به اسم صدا کرد و گفت: ای جوان! نامزدی‌ات مبارک! به مغازه‌ی من بیا، می‌خواهم هدیه‌ای به شما بدهم. 🚻اهل بازار سرهایشان به سوی آن جوان و همسر جوانش برگشت و جوان وقتی نگاه مردم را روی خود و نامزد جوان خویش دید، نامزد خود را گفت: تا از گذر بازار، به خانه برود. 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی