۱۲۹۱ ✍گویند روزی دست شیرین را در کوچه فرهاد گرفت. فرهاد را کشان‌کشان می‌بردند، اما دست شیرین رها نمی‌کرد و او را هم با خود می‌کشید. شیرین گفت: دستم چرا رها نمی‌کنی؟ تا کِی می‌توانی دست مرا نگه داری؟ فرهاد گفت: تا زمانی که قلبم تو را رها نکند دستانِ مرا اختیار رها کردن دستانِ تو نیست. گفت: می‌خواهی دستم تو را رها کند، قلبم بشکن تا دستم خود بخود رها شود. آری! ما نیز تا قلب‌هایمان به صلوات و صَلِّ الهی نرسیده است توانی برای حفظ خود در کنارش نداریم. 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی