۳۱۱ ✍مردی روستایی دو پسر داشت. پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا می آمد و سفره پدر رنگین می ساخت. پسر کوچکتر که کمی ضعیف بود با پدر به شبانی به کوه و صحرا می رفت. روزی پسر بزرگ بر پدر منت نهاد که او‌ را کمک حال است. پدر او را به صحرا برد و درختی در کنار تخته سنگی نشان اش داد که سایه اش در روز بر صخره ای می افتاد که هیچ کس را در آن سایه سودی نبود. پدر گفت: آن درخت مثال توست. درخت کوچکی را در وسط صحرا نشان داد که هر چهار طرف اش سایه بود و در سایه آن گوسفندان و چوپانان در وسط ظهر آرام گرفته بودند. پدر گفت: سایه این پسر کوچک من مثل این درخت کوچک‌ است، با آن که سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمت اش سودمند است‌. کسانی که تو را می بینند گمان می کنند سایه تو بر ماست در حالی که نمی دانند سایه تو برای دوستان تاجر تو در شهر و زن و فرزند و دیگران است، و این سایه برای پدرت بسان سایه آن درخت بزرگ است که بر صخره ای افتاده است. بدان سایۀ کوچک سودمند، بسی بهتر از سایۀ بزرگ غیر سودمند است. ✍حسین جعفری خویی 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی