۳۱۲ ✍دختری را طلا نام نهادند. دختری متکبر بود و از تکبرش در خانه مادر هیچ فنی از خانه داری و هنر زنان یاد نداشت. چون به خانه شوهر رفت باز به رسم خانه پدر به خوردن و خوابیدن و تفریح ایام سپری می کرد و خانه آشفته و نامرتب بر شوهرش آفریده بود. روزی به شوهرش گفت: همسر طلای خود را چگونه یافتی؟! شوهر گفت: سال ها درس خواندم، در بین دو لغت هیچ نسبت و رابطه ای هرگز نیافتم و آن دو لغت آفتابه و آفتاب بود..... امروز نام تو و کارهای تو دومین مجهول من در زندگی ام است که نسبت نام طلا با توست که بر من بخشیده است. ✍حسین جعفری خویی 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی