۳۵۱ پادشاهی بود که او را وزیری باهوش و بادرایتی بود. هر از گاهی که قصد نصب یا تغییر والی ولایتی داشت او را با لباسی مبدّل آن ولایت می فرستاد تا امین ترین و دلسوز ترین فرد که در آن ولایت یافت او را والی آن ولایت کند و همیشه در انتخاب خود موفق بود. روزی پادشاه با او به ولایتی رفت و از او خواست در انتخاب والی آن شهر همراه او باشد. هردو با لباسی مبدّل به تاکستانی رفتند و انگور تاکستان مشتری شدند. صاحب تاکستان قیمت بالایی گفت. پادشاه برگشت و به وزیرش گفت: به تاکستان دیگری برویم. صاحب تاکستان دوم پرسید: به گمان ام شما غریبه اید و برای تجارت آمده اید و قصد دارید انگور برای فروش به شهر خود برید؟! 🆔 @akhlaghmarefat داستان‌ها و پندهای اخلاقی