۳۶۸ سیّاحی بلاد می گشت و تاریخ می نوشت. روزی به شهری رسید که در آن هیچ کس به کسی کمکی نمی کرد، هر کسی را در آن شهر دید به فکر خود بود. مردی را در آن شهر یافت که با دیگران متفاوت بود. آن مرد به سیاح گفت: تا آذوقه تمام نکرده ای از این شهر برو که این شهر برای ماندن، تو را بسیار از مردم اش تنگ شود. سیّاح سریع از آن شهر رفت، و در تاریخچه سیاحت اش نوشت همیشه فکر می کردم اهل قبرستان به درد هم نمی خورند ولی من شهری رسیدم که از قبرستان بدتر بود... در آن شهر دلم گرفت و سریع خارج شدم چون گورستان محلی برای ماندن نیست. گورستانی بود که اسم اش آبادی بود. ✍حسین جعفری خویی 🆔 @akhlaghmarefat داستان ها و پندهای اخلاقی