🍀 💜 🌺 ملک متعجب نگاهی بهم انداخت و پرسید:-یعنی ماهرخ اورهان خان رو مجبور کرده تا باهاش ازدواج کنه؟چطوری همچین چیزی ممکنه؟ -چقدر سوال میپرسی ملک؟انگار نمیدونی خان و خان زاده ها از این ازدواجای سوری زیاد انجام میدن،پاشو برو ببین سفره رو حاضر کردن،از بس حرص خوردم گرسنه شدم. -باشه خانوم،اما باید سر فرصت همه چیز رو برام تعریف کنید. نگاه چپ چپی بهش انداختمو با رفتنش لبخند دوباره به لبم برگشت،دختر خوبی بود،تموم این روزا تنها همدمم ملک بود،جرات نمیکردم از درد دلام با دخترا حرف بزنم دلم نمیخواست از آقاشون بیزار بشن زیاد که بغضم میگرفت با ملک حرف میزدم اونم مو به مو حرفامو گوش میکرد و بعضی وقتا راه حلای خوبی بهم میداد،برعکس مادربزرگش آدم پول پرستی نبود و همیشه سعی میکرد خوشحالم کنه. با صدای در از فکر بیرون اومدم:-آنا ناهار حاضره. سری تکون دادمو همراه آیلا از اتاق بیرون زدم و با دیدن رعنا که بغل دست آرات ایستاده بود و رو بهش با لبخند حرف میزد اخمام در هم شد،دوست نداشتم ماهرخ با یه وصلت دیگه جای پاشو توی عمارت ما محکم کنه! نفس عمیقی کشیدمو وارد مهمونخونه شدم،مثل همیشه همه اهل عمارت دور تا دور سفره نشسته بودن،لیلا هم با لباسای آراسته کنار بی بی و رو به روی آیاز نشسته بود،پسر خوبی به نظر میرسید،نمیدونم چرا با وجود اینکه نمیشناختمش بهش احساس نزدیکی میکردم،شاید هم‌چون تقریبا هم سن و سال آیهان خودم بود،آهی کشیدمو کنار بی بی سر سفره نشستم،نگاهم افتاد به اورهان که مثل بچه هایی که اشتباه کرده باشن سر به زیر بالای سفره نشسته بود،خندمو قورت دادمو نگاهمو سر دادم روی غذا،عجیب احساس گرسنگی میکردم! خواستم ناخونکی به غذا بزنم که با دیدن چهره اخموی بی بی پشیمون شدم،عصبی چشم به در دوخته بود انگار باز یکی از اهالی عمارت برای اومدن سر سفره دیر کرده بود:-بی بی اگه اجازه بدی شروع کنیم! با این حرف آتاش بی بی که منتظر تلنگر بود به سمتش سرچرخوند و گفت:-به پسرت یاد ندادی موقع غذا باید به موقع سر سفره حاضر بشه؟ -چرا بی بی جوونه تا ما شروع کنیم خودش رو میرسونه. -جوونه؟آقای خدا بیامرزت همسن آرات بود اورهان رو داشت،باید براش آستین بالا بزنی،خوب نیست بیشتر از این عزب بمونه. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻