#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتصدچهلیکم🌺
چند ساعتی گذشت و موقع ناهار شده بود اما عمارت همچنان توی سکوت کامل به سر میبرد،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و با هر صدای کوچیکی از بیرون با ترس از جا میپریدم،انتظار داشتم هر لحظه فرهان دعوا راه بندازه اما انگار حرفامو باور نکرده بود،شونه ای بالا انداختمو مشغول جمع کردن بقچه لباسام شدم،به هر حال من که تا شب بیشتر اینجا نبودم حالا که مراسم تموم شده بود میخواستم هر چه زودتر برگردم به ده خودمون.
بقچمو جمع کردمو لباسی که عمه داده بود رو مرتب گوشه ای گذاشتمو همزمان در اتاق باز شد زیور خاتون نگاهی به ملک که در هر حال گره زدن بقچه اش بود انداخت و گفت:-چیکار میکنی دختر مگه قراره جایی بری؟
با چشمای گشاد شده بهش نگاهی کردمو پرسیدم:-مگه قرار نبود امروز برگردیم؟
-حال خان رو نمیبینی دختر؟اینجوری که نمیتونم عمه ات رو دست تنها رها کنمو برگردم ده!
-پس ما چی زیور خاتون ما که نمیتونیم تموم این مدت اینجا بمونیم.
مکثی کرد و بهم نزدیک تر شد و گفت:-میخواستم بگم فرهان برسونتتون اما حالا که اختیارات عمارت دست اونه نمیتونه،از طرفی خیالم راحت نمیشه با کارگرا بفرستمونون بعد از ناهار آدم میفرستم پی آقات خودش یکیو بفرسته پی اتون،احتمالا فردا تو روشنایی روز حرکت میکنین امشبم اینجا مهمونین!
از این فکر دوباره دلم شروع کرد به زیر و رو شدن،سری تکون دادمو همراه زیور خاتون دوباره وارد سالن شدیم،همه دور میز نشسته بودیم که دوباره خان و فرهان هم سر رسیدن،مضطرب نگاهمو ازشون دزدیدمو با دستای لرزون شروع کردم به غذا خوردن که یکدفعه ای با حرکت دست فرهان لیوان دوغ خان چپه شد توی کاسه اش و عمه جیغ کوتاهی کشید،از ترس چشمامو روی هم گذاشتمومنتظر بودم فرهان دست عمه رو برای خان رو کنه که به جای اون فقط عذرخواهی کرد و از خدمتکار خواست تا ظرف دیگه ای برای آقاش بیارن،انگار حرفامو باور کرده بود،یا حداقل شکش برده بود...
بعد از صرف ناهار منتظر بودم تا خان از سر میز بلند شه تا هر چه زودتر از اون فضای رعب آور خلاص بشم که تک سرفه ای کرد و رو به عمه گفت:-امروز بعد از ظهر دخترارو ببر بازار چرخی بخورن،از وقتی اومده توی اتاق حبسش کردی،منم که مریض اینجا افتادم،اینجوری باشه دیگه هیچوقت پاشو توی این عمارت نمیذاره!
از اینکه به فکرم بود لبخندی به لب زدمو خواستم مخالفت کنم که عمه زودتر گفت:-با این حال شما کجا میتونم برم خان،حرفایی میزنید ها،وقت برای این کارا زیاده!
-نگران نباش خانوم فرهان پیش من میمونه تا برین و برگردین،دیگه روی حرفم حرف نیار،پاشو پسر کمکم کن تا اتاق برم انگار پاهامم دیگه جونی ندارن!
فرهان چشمی گفت و از جا بلند شد و همراه خان برگشت به اتاقش!
بعد از ظهر به دستور عمه همراه ملک برای رفتن به بازار حاضر شدیم،هنوزم دلشوره داشتم اما فکر اینکه برای چند ساعتی هم که شده از این عمارت بیرون برم هم خودش کمی آرومم میکرد،روسری مشکی رنگی به سر زدمو همراه ملک از اتاق بیرون رفتم و خواستم از ساختمون خارج بشم که با صدای فرهان که اسممو صدا میزد با ترس چرخیدم،با ایستادنم اشاره ای به ملک کرد و ملک با خجالت بیرون رفت،اخمی کردمو رو بهش گفتم:-دیوونه شدی؟
متعجب نگاهی بهم انداخت و گفت:-چرا انقدر ترسیدی؟مگه میخوام بلایی سرت بیارم؟
-بذار برم الان عمه...
انگشتش رو روی بینیش گذاشت و گفت:-ببینم میتونی یک دقیقه ساکت بمونی،نترس چیزی نمیشه ناسلامتی الان یه جورایی نامزدم محسوب میشی!
حرصی لب زدم:-نامزد؟بهت که گفتم شکمت رو صابون نزنی من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم!
دستی جلوی دهنم گرفت و گفت:-خیلی خب ازدواج نکن!
دست کرد توی جیبشو چند سکه بیرون آورد و گذاشت کف دستم و گفت:-اینارو بگیر دختر دایی...نمیشه که بدون پول بری بازار...همه مثل من عاشق چشم و ابروت نیستن مجانی بهت خدمت کنن!
مات برده نگاهش میکردم که دستش رو از جلوی دهنم برداشت و گفت:-حالا میتونی بری!
اینو گفت و سری تکون داد و به سمت اتاقی رفت،پس اتاقش اونجا بود...نفس عمیقی کشیدمو با رفتنش نگاهی به سکه های کف دستم انداختم،از حرفایی که بهش زده بودم خجالت کشیدم اونقدر که دلم میخواست آب بشم و برم توی زمین!
-کجا موندی دختر یالا الان شب میشه!
با صدای زیور خاتون سکه هارو توی جیبم انداختمو قدم تند کردم سمت بقیه...
قدم زدن توی بازار و شنیدن سر و صدای مغازه مثل نسیمی خنک تموم نگرانی هام رو با خودش برد،با شوق و ذوق دست ملک رو میگرفتمو همراه خودم به سمت دستفروشا میکشیدم،پارچه های ابریشمی وسایل محرم انگشتر و... همه چیز از نظرم جذاب بود!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻