🍀 💜 🌺 قدرت تکلم نداشتم با شنیدن اسمم از زبونش روح از تنم خارج میشد و دوباره برمیگشت،اما نگاه سردش همه باورهامو روی سرم خراب کرد بعد از گرفتن بشقاب دستی روی سینه ام گذاشتمو چرخیدم و با قدم هایی بلند رفتم سمت در و به اشکام اجازه ی پایین اومدن دادم! در پشت بوم رو بستمو پله ها رو یکی یکی پایین اومدم،ارتفاعشون خیلی زیاد بود و اشکام جلوی دیدمو تار کرده بودن هنوز چند تا پله مونده بود که یکدفعه ای زیر پاهام خالی شد و بشقاب توی دستم رها کردم و دستم رو گرفتم جلوی صورتم دیگه نفهمیدم چی شد که با برخورد سرم با در و بعدش افتادن روی زمین سرد در بدی توی تموم وجودم پیچید و فقط صدای بشقابی که از دستم افتاده بود توی گوشم زنگ خورد... *** صداهای اطرافمو به صورت نامفهوم میشنیدم،سرم درد میکردو دهنم مثل چوب کبریتی خشک بود،انقدر درد داشتم که حتی قدرت باز کردن پلکامو نداشتم،تموم زورمو ریختم توی لبهام:-آب... -آنا انگار به هوش اومد! صدای لیلا بود،آنام خوشحال نزدیک شد و دستی روی سرم گذاشت:-آیلا؟قزیم خوبی؟آیلا چشماتو باز کن عمرم! صداشو میشنیدم اما درد سرم اجازه باز کردن چشمامو بهم نمیداد،فقط تونستم دوباره لب هامو تکون بدم:-آنا آب... -خدا رو شکر قربونت برم،خدا رو صد هزار مرتبه شکر،دختر اون لیوان آب رو بهم بده! با دستای لرزونش دستمالی نم کرد و کشید به لب های خشکیدم و با قاشق چند قطره آب توی دهنم ریخت! با اینکه هنوز سیراب نشده بودم اما حس بهتری داشتم،آنامم همینطور قاشق قاشق آب توی دهنم میریخت،صدای لیلا از دور به گوشم میرسید داشت به اهالی عمارت خبر میداد که به هوش اومدم،اصلا چی شد یک دفعه ای اینطوری شد،با یادآوری افتادنم از پله ها شوک زده چشمامو باز کردمو سعی کردم بشینم که درد بدی توی بدن و سرم پیچید،آنام هول زده گفت:-چیکار میکنی دختر مگه میخوای خودت رو از بین ببری،تموم بدنت آسیب دیده نباید اینطوری تکون بخوری! دوباره دراز کش شدم روی تشک حالا باید جواب آقامو چی میدادم میگفتم روی پله ها چیکار میکنم،حتما حسابی دعوام میکرد،با شنیدن صدای آقام اینبار پلکامو آروم آروم باز کردم،نزدیکم شد و کنارم نشست و با چشمای سرخ شده زل زد به چشمام:-خوبی دخترم؟ سری تکون دادمو زیر لب گفتم:-آقاجون... چونه اش از بغض لرزید،سرش رو چرخوند و انگشتش رو روی چشماش فشار داد و به سمت حیاط داد کشید:-بگین عمو مرتضی یه گوسفند قربونی کنه پخش کنه توی آبادی! هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آشنای زنی توی گوشم پیچید:-به هوش اومد؟خدا رو شکر،آیلا خوبی عمه جان؟ عمه فرحناز؟اون اینجا چیکار میکرد؟اصلا کی اومده بود؟پس آرات؟یعنی باهاش آشتی کرده؟ متعجب بهش زل زدم و زیر لب گفتم:-عمه؟ -آره عمه،منو به خاطر نمیاری؟ حتما به خاطر چند روزیه که بی هوش بودی،حتما همه جات درد میکنه،میرم به ننه حوری میگم برات قلم بار بذاره بخوری جون بگیری! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻