🪴 🦋 🌿﷽🌿 با دیدن بابا وسط حیاط خونه به همراه چند تا چمدون وسط راه خشکم زد مگه قرار نبود شب بیاد ؟ آیه به سرعت کنار بابا وایستاد و شروع به خوش و بش کردن با بابا کرد و بعد از یه سلام و احوال پرسی کامل بالاخره به بابا این فرصت رو داد که نگاهی به من که بالای پله هایی که حیاط رو به خونه وصل میرد خشک شده بودم و جز جز چهره ی مهربون بابا رو با دلتنگی وجب میکردم بندازه و با لحن شاد و بشاشی بگه :پاکان خان سلام از بنده است با شادی و دلتنگی به سمتش رفتم و سفت و سخت در آغوش کشیدمش بابا با خنده گفت :باشه ..باشه بابا جان منم دلم برات تنگ شده بود...با بهت سرشو به سمت آیه برگردوند و گفت :چی به خورد این بچه دادی که اینقدر مهربون شده دختر جان ؟؟ با دلخوری گفتم :دستتون درد نکنه دیگه منظورتون اینه که من مهربون نبودم دیگه ؟ بابا دستی به شونم کشید و گفت :نگو بابا جان به مهربونی بر میخوره آیه با خنده گفت :باباجون داره خودشو لوس میکنه که دعواش نکنید با بهت به آیه ای که جدیدا اون روی شیطونشو برام رو کرده بود نگاه کردم که گوشم تو دست بابا مشت شد بابا با لحن نیمه شوخ نیمه جدی ای گفت :مگه چیکار کرده دختر بابا بگو تا آدمش کنم با ابروهای بالا انداخته به آیه نگاهی که توش خنده و شیطنت موج میزد انداختم و گفتم :میبینم که خرگوش کوچولو خیلی شیطون شده آیه هم شیطنت رو به حد اعلا رسوند و دور از چشم بابا زبونی برام دراز کرد سپس با حالت دو به سمت خونه دوید و گفت: من میرم صبحانه درست کنم اما سر پله ی اول پاش به پاگرد گیر کرد و تلپی افتاد... با نگرانی خودم رو از آغوش گرم بابا بیرون کشیدم و با عجله خودمو به آیه رسوندم طی تمام مدتی که از آیه سوال میپرسیدم تا قلب بی قرارم در مورد سلامتی آیه خاطر جمع بشه نگاه مشکوک بابا رو بدرقه ی سوال های بی انتهام میکردم...بعد از اطمینان از آسیب ندیدن آیه همگی به سمت خونه رفتیم آیه تند و تیز مشغول آماده کردن صبحانه بود و من و بابا هم منتظر رو به روی هم پشت میز غذا خوری نشسته بودیم بابا موشکافانه به من خیره شده بود و من هم به خاطر گاف شدیدی که داده بودم سرمو انداخته بودم زیر و فقط زمزمه کردم: سفر موفقیت آمیز بود؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻