علی غرید علی_بردیا حرف دهنتو بفهماا....هیچی نمیگم فک نکن جوابی ندارم...نه خیر اصلا هم اینطور نیس...فقط دارم احترامتو نگه میدارم... سریع گوشیو از دست بردیا قاپیدمو گفتم _الووو....علی...کجایی؟! علی با طعنه گفت _عجبی...خانوم بجای موش دَووندن تو زندگی بقیه احوال پرسی هم میکنه! صدای ظریفی از اون طرف خط اومد که پرسید _علی چرا عصبانی هستی عزیزم کیه پشت خط؟! هه! پس پیش فاطمه بود‌‌‌. پرسیدم _علی نامزدتو نمیاری ببینیمش...همه اومدیم باغ جنت...خاله و دایی هم با خاله پریچهر هستن...نمیای؟ علی پوفی کردو گفت که تا یک ساعت دیگه با فاطمه میاد. حسینو پارسا که تا حدودی ماجرا رو فهمیدن بهت زده نگامون می کردن. دایی مبهوت پرسید _علی نامزد کرده؟ سرمو انداختم پایینو گفتم ¬_دایی بخدا خیلی گفتم با شما و خاله مشورت کنه...اما گفت اونا مخالف فاطمه ان...به خدا سعی کردم جلوشو بگیرم اما قبول نکرد...من دختره رو ندیدم اما تا جایی که تحقیق کردم...دختر درست و سر به راهی نیست. به علی گفته بزرگ شده پر‌ورشگاست اما اسمو ادرس پرورشگاهو‌ نمیگه!!! بردیا هم تحقیق کرده اما اصلا اسمی به اسم فاطمه محمود توی پرونده ها و بچه های سابق پرورشگاه ها نیست! دایی پوفی کردو گفت _خدا عاقبتشو بخیر کنه...وقتی اومدن برخوردت با هر دوشون باید خوب باشه...به هر حال باید به انتخاب برادرت احترام بزاری! دریا_چشم دایی...هرچی شما بگین! خاله هدی معترض گفت _چی چیو چشم دایی...هادی میفهمی چی میگی...اون دختره معلوم نیست کیه! اصلا هدفش معلوم نیست از کارش!!! علی _سلام چقدر زود رسیدن!! خاله با اخم به علی نگاه کردو نگاه گذرایی به دختر کناریه علی کردو از‌خاله پریچهر خواست تا همراهش به بوفه باغ برن. نگاهی به دختر همراه علی یا همون فاطمه کردم. از تیپش جا خوردم.‌..پیراهن کوتاه چار خونه مشکی که تا رونش بود به همراه شلوار زخمی زرد رنگ و کلاه گپ که کامل موهاشو داخلش جا داده بود‌ و زخم چاقوی روی گونش و اون تتوی کنار چشمش ازش یه چهره ترسناک ساخته بود! پارسا و حسین و بردیا تا نگاهشون به فاطمه افتاد با اخم و سر به زیر سلام کردنو به سمت الاچیق رفتن... دایی بهت زده به فاطمه نگاه کردو درنهایت با تبریک وارد الاچیق شد . سوگند تبسمی کردو با لبخند مصنوعی به سمت فاطمه رفتو با خوش رویی سلام کرد که فاطمه با دیدن ظاهر پوشیده و اراسته سوگند پوزخند زدو اروم ولی طوری که هممون بشنویم رو به علی گفت _علی یه وقت گناه نکنه منو دیده و به حرف بی مزه ی خودش خندید. در کمال تعجبم علی هم خندید پریا که از حرف فاطمه،به شدت ناراحت بود گفت _خانومی ما با دیدنت وحشت کردیم نه گناه!! رو کرد سمت منو ادامه داد‌ _دریا بیا بریم نماز وحشتمونو بخونیم وگرنه من شب با دیدن این لولو خانوم و تیپ وحشتناکش خوابم نمی بره! سوگند خندیدو گفت _وای پری بدو بریم که الانه سکته کنم! از حرف دخترا خنده اومد روی لبم به علی نگاه کردم که هم شرمنده بود هم عصبانی... انگار بین دوتا حس گیر افتاده بود... بهش گفتم ¬_خوشبخت باشین...فقط داداش نماز وحشتو بلد نبودی حسین یادت میده! فعلا و سمت دخترا رفتمو باهاشون همراه شدمو به سمت خاله هدی و خاله پریچهر رفتیم دارد... @Alachiigh