لبخند تلخی زدو گفت _ بابت مرگ سروان فرهمند متاسفم ...باشه... من موافقتو اعلام می کنم ! تو هم با خونوادت درمیون بزار موضوع ماموریتتو ...فک می کنم حداقل دو ماهیو باید بری تهران! سرمو به معنای تایید تکون دادم و با یه با اجازه و احترام نظامی اتاقو ترک کردم . همراه حسین و سوگند از اداره بیرون زدیم! منو رسوندن خونه و خودشون رفتن خونه! ** * از چیزی که فکرشو می کردم وحشتناک تر بود... موساد با هیچکس شوخی نداشت... حتی اگر فرزند موسس و بنیان گذار سازمان موساد هم باشی ، اگر پات بلغزه وحشتناک ترین مجازاتو برات در نظر می گیرن! حتی فکرشم نمی کردم در گذشته یکی از این کرکس صفتا بوده باشم!! با اینکه همه میگن مخلص مطیع دین یهود بودم اما هیچ چیز ازش بخاطر ندارم و هر وقت اسم دین میاد،توی ذهنم جملات عربی مثل ؛{ الا بذکر الله تطمئن القلوب} {و یسر لی امری} {الهی ربی و من لی غیرک} و... میاد ! وجالب اینجاست که این جملات از کتاب دین اسلام یعنی قران هستن! دینی که یهود باهاش مخالفت های شدیدی میکنه! نمی دونم اینا یعنی چی اما ساعاتی از روز رو حس میکنم باید یه کاریو انجام بدم! حتی چند روز پیش دلم بدجور گرفته بودو بی قرار یه سفر بودم که نمی دونستم کجاست! ولی از زبون سمیر شنیدم که اربعینه و میگفت این روز چون مسلمونا پیاده میرن کربلا فرصت خوبیه و میتونیم مسلمونا رو بمب بارون کنیم! و چقدر دلم گرفت که دینم، مذهبم و تمام چیزایی که بهش تعلق خاطر دارم بوی خون میده! خون مظلومین فلسطین! اهی کشیدمو از پنجره فاصله گرفتم. همون لحظه صدای در و بعدش صدای شاد الیوت توی اتاقم پیچید که با لهجه عربیش سعی میکرد فارسی حرف بزنه الیوت_ السلام یا سیدتی(خانم) صبح بخیر! لبخندی زدمو گفتم _ صبح تو هم بخیر پسر خوب! خوبی عزیزم؟! سرشو بالا و پایین کردو بعد از گذاشتن لیوان شیرم روی میز و بیرون رفت. تنها کسی که تونسته بودم باهاش ارتباط بگیرم الیوت بود که مادرش شیعه و پدرش سنی بودو متاسفانه هردو رو کشته بودن و اونو به عنوان نوکر اینجا اوردن ... از اتاق خارج شدم و همونطور که با دستام موهای کوتاه پسرونمو مرتب می کردم به سمت حیاط رفتم که صدای سرد پدرم منو وادار به ایست کرد. به سمتش برگشتمو مثل خودش با لحنی سرد جواب دادم. _ بله پدر! گوشم با شماست! همونطور که ریش بلند و سفید رنگشو مرتب می کرد گفت _ کجا؟! حس نمی کنی کمی کم کار شدی عزیزم؟! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ اوه بله حق با شماست! من در خدمتم پدر عزیزم! الم(پدر سودا)_ ایوا بیکل ازم خواسته منو تو به همراه برادرت سمیر بریم ایران! البته اینم بگم که مادرت دو هفتست که ایرانه! اگه مشتاقی مادرتو ببینی باید سریع اماده شی چون فردا میریم ترکیه و از اونجا عازم ایران میشیم! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ چشم پدر از همین حالا حاضر میشم! و بدون اینکه اجازه صحبت بهش بدم به سمت اتاقم که طبقه دوم عمارت قرار داشت رفتمو بعد از چیدن لباسام توی یه ساک کوچیک روی تختم دراز کشیدم و دیگه تا شب از اتاقم خارج نشدم! ساعت از نیمه های شب گذشته بود که بلاخره خوابم برد... ...صدای خنده های دوتا دختر و شنیدم که تو راه مدرسه داشتن به خونه بر میگشتم یکی از اون دوتا خودم بودم... با پوششی متفاوت با پوشش الانم! من چادر پوشیده بودم! یهو صحنه عوض شد... اینبار من نبودم زنی بود که شونه و شکمش تیر خورده بودو سمیر روی جسم بی جون و بیهوشش اب می ریخت! ......... اما اب نبود! چون با فندک یه جرقه زد که کل جسم دختر اتیش گرفت! چشمامو بستمو با جیغ سمیرو صدا زدم که از خواب پریدم...... با نفس نفس روی تخت نشستم! اشکامو پاک کردم و دیگه نتونستم چشمامو روی هم بزارم! دارد... @Alachiigh