یادمه مامانم هر وقت موقع نماز بابام به خونه میومد و مامانم مشغول نماز بود بعد از نمازش به بابا می گفت "شک ندارم که به معراج مرا خواهند برد، ان نمازم که به لبخند تو باطل شده است!" بغضم سنگین تر شد. به حدی که نفس کشیدن برام سخت بود. اخ مامان کجایی که دیگه کم اوردم! خدایا کم اوردم!! تو لیست ادمات اشتباهی شده!! اسم من که ایوب نیست!! * وارد اتاق بازجویی شدم! با دیدن افراد داخل اتاق سرجام میخکوب شدم! اشک تو چشمام جمع شد اما به سمت هیچکدومشون نرفتم! روی صندلی نشستم و رو به اقا رسول گفتم _ بفرمایین من اماده ام! رسول میکروفن و دوربین رو اماده کرد اما رو به سرهنگ مهدوی کردو گفت _بفرمایید قربان! سرهنگ مهدوی نشست و رو به من گفت _ تمامی صحبت ها و حرکات شما توسط دوربین های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد قضایی قرار میگیره! حرفای من قابل فهم بود! جوابشو ندادم و گفتم _ جدیدا به صورت تیمی بازجویی میکنین قربان؟! سروان پویا و فرحی و ماهانی و اقا رسولم که جایگزین من! سرهنگ خواست دوباره حرفاشو تکرار کنه که نذاشتمو خودم ادامه دادم _ بله قابل فهم بود! ولی این برام غیر قابل باوره که الان شاید بیشتر از یه ماهه که منو توی اون اتاق زندانی کردین! روز و شبم معلوم نیست! زندگیم معلوم نیست! شما که حرفای منو باور نمی کنین پس چرا هر بار میارینم بازجویی تا حرفای تکراری بشنوین! الان هم که دست جمعی اومدین بازجویی! قطره اشکی از چشمام جاری شد که سریع پاکش کردمو سرمو پایین انداختم تا بقیه از چشمام پی به حال داغونم نبرن! هرچند که حرفام به همشون ثابت کرد چقدر تحت فشارم! سوگند کنار رفت که از پشتش الیوت بیرون اومد و از جام بلند شدمو روی زمین زانو زدم که حودشو با شتاب توی بغلم پرت کرد. جای گلوله ی روی شکم و شونم تیر کشید اما برام اهمیتی نداشت. نتونستم گریه نکنم و همونطور که الیوت توی بغلم بود زدم زیر گریه! سوگند جلو اومد که به تندی بهش گفتم _سمت من نمیای! حسین خواست چیزی بگه که سرهنگ فرهمند گفت _دخترم بیا بشین ... اون بچه رو هم بسپر به سروان فرحی! لفظ دخترم باعث شد از دستورش سرپیچی نکنم. گونه الیوت رو بوسیدم و اشکامو پاک کردم بعد از جام بلند شدم و روی صندلی نشستم. دارد... @Alachiigh