دوباره مشغول عزاداری شدیم. دخترک چند باری سرش را چرخاند. نگاهم کرد. حجابش را بدتر کرد. و زیر چشمی مرا پایید. و هر بار مرا بی‌تفاوت دید هر بار لبخند زدم. سرانجام وسواسی به جانش افتاد. مدام با شالش ور می‌رفت. سعی می‌کرد طوری بپوشد که موهایش را بپوشاند. حتی خرمن موهایی که از پشت روی مانتویش افتاده بود. لبخند زدم. در نهایت خانم ابریشمی خیلی بیشتر از قبل مراقب حجابش بود. و وقتی این همه تغییر خانم ابریشمی را کنار وسواسی گذاشتم که به جان دخترک افتاده بود تا شالش را مرتب کند و موهایش را بپوشاند تازه فهمیدم چرا می‌گویند احتمال اثر همیشه هست. اثر گاهی در آینده اتفاق می‌افتد. گاهی روی دیگران اتفاق می‌افتد. اینجا من هر دویش را دیدم. خدا را شکر کردم. می‌دانستم دل پاکی دارد. همه آنها که آنجا بودند از من بالاتر بودند در نگاه خدا. شاید بخاطر پاکی دل آنها خدا مرا هم بخشید... کسی چه می‌داند؟