✨به نام حضرت یار... 🍃پای در هر راهی که بخواهی بگذاری، باید اول زیبایی‌هایش چشمانت را مسحور خود کند. همان‌هایی بودند که چشمانشان را با زمزم شستند و تربت (ع) بر آن کشیدند، آنگاه نگاهی متفاوت انداختند به سینه سپر کردن در برابر تیرهای سرگردان اطراف زینبیه، به شهادت و به خدا...! 🍃مخاطب این‌بار نوشته‌هایم، بزرگ مردی است متولد سال ۱٣۵٢. از ۱۵ سالگی و بعد از شهادت دایی‌اش، خودش، راهش و هدفش را یافت... شهادت🕊 🍃۲۰سال از عمر با برکتش را با خادمی در لباس سبز سپاه گذراند. در واپسین سال‌های عمرش که نردبان آسمان را در عراق و سوریه مهیای صعود دید، عزم رفتن کرد. ۴سال پی در پی رفت و آمد؛ هر روز تر از دیروز! 🍃هنگام آخرین سفرش، سفارش دخترانش، و ریحانه را، به همسرش کرد. گویا می‌دانست چند صباحی دیگر همین هواپیما، جنازه‌اش را باز می‌گرداند. 🍃با دو دوست دیگرش در ماشین بودند که موشکی مأمور شد تا آنها را به آرزویشان برساند. در اثر برخورد موشک با ماشین، دو دوست دیگرش به بیرون پرتاب شدند، اما او ۳روز در ماشین ماند و سوخت و سوخت و سوخت...😔 🍃او رفت تا شرمنده حضرت زینب(س) نشود و ما مانده‌ایم با کوله باری از و شرمندگی💔 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٣۰ شهریور ۱٣۵٢ 📅تاریخ شهادت : ٢٢ تیر ۱٣٩۶ 📅تاریخ انتشار : ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : تدمر 🥀مزار شهید : بهشت زهرا