‍ 🌳🐯 ببر خوشحال 🐯🌳 صبح كه ببر از خواب بیدار شد، به دور و برش نگاه كرد. نفس عمیقی كشید و گفت: «چه قدر خو شحالم كه یک ببرم. باید بروم و خوشحالی ام را به یکی بگویم. رفت و رفت تا به یک لاك پشت رسید؛ گفت: «سلام لاك پشت!» لاك پشت جوابش را نداد و به راهش ادامه داد. ببر گفت: «یک حرفی دارم، گوش می دهی؟» لاك پشت جواب داد: «دیرم شده، تا غروب باید خودم را به نوك كوه برسانم. اول مرا برسان نوك آن كوه، بعد حرفت را بزن.» ببر لاك پشت را گذاشت روی كولش و دوید. چند دقیقه بعد روی نوك كوه گذاشتش زمین. لاك پشت گفت: «حالا كه زود رسیدم، خوبه یک چرتی بزنم.» و تا ببر آمد حرف بزند. خروپف لاك پشت بلند شد. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. از كوه آمد پایین. به یک شغال رسید و گفت: «سلام شغال، یک حرفی دارم، گوش می دهی؟» شغال جواب داد: «آن قدر گرسنه ام كه نمی توانم هیچ حرفی را بشنوم. اول یک چیزی برایم شكار كن. بعد حرفت را بزن.» ببر جست زد. یک موش كور شكار كرد و به شغال داد. شغال غذایش را كه خورد، یادش افتاد كه كار دارد و باید برود. ببر باز هم خو شحال بود كه یک ببر است و می خواست خو شحالی اش را به یکی بگوید. رفت و رفت تا به یک الاغ رسید. همین كه چشم الاغ به ببر افتاد، شروع كرد به آه و ناله. از خودش گفت كه چه بدبخت است و نمی خواسته خر به دنیا بیاید و خر از دنیا برود. از صاحبش گفت كه چه قدر از او كار می کشد و ببر غمگین شد و فهمید كه دیگر خوشحال نیست. از الاغ پرسید: «چی تو را خو شحال می کند؟» الاغ گفت: «اگر دیگر خر نبودم. یا دست كم پوستم مثل پوست تو بود، حتما خو شحال بودم وحالا...» ببر پوستش را در آورد و با پوست الاغ عوض كرد. الاغ خو شحال شد و یک لحظه صبر نكرد. تند تند یورتمه رفت توی جنگل. ببر از یورتمه رفتن الاغ خوشحال شد و رفت تا خوشحالی اش را به یکی بگوید. eitaa.com/amoo_safa