داستان هشتم
زندانی 👈 قسمت دوم
من پی بردم که آن مرد نورانی امام جواد (ع) است. این ماجرا را برای بعضی از مردم تعریف کردم. خبر آن خیلی زود به وزیر ستمگر عباسی – محمد بن عبدالملک زیات – رسید. «زیات» دستور داد تا مرا زنجیر کنند و به این سیاهچال بیاورند تا نام و آوازه و قدرت آسمانی مولای ما، امام جواد (ع) به گوش مردم نرسد. آنها بهدروغ شایع کردند که من ادعای پیامبری کردهام.
از شنیدن ماجرای مرد زندانی حال عجیبی داشتم. او صادقانه حرف میزد و کسی که آنهمه به امام عشق بورزد، چگونه میتواند ادعای پیامبری کند؟ حرفهای او را باور کردم. دستی بر شانهاش زدم و گفتم:
– من به تو کمک میکنم تا از اینجا خلاص شوی.
با ناباوری پوزخندی زد و گفت: چگونه؟
گفتم: به خدا امید داشته باش.
گفت: با همین امید، این سیاهچال را تحمل میکنم.
رئیس نگهبانها که ما را تنها گذاشته بود برگشت. صدای قدمهایش را روی پلهها شنیدم.
بعد صدای خشک و خشن او آمد:
– وقت تمام است.
از پلهها پایین آمد. مشعل را از دیوار برداشت و به من اشاره کرد که بروم.
به زندانبان گفتم: میشود این مشعل را برای او بگذارید؟ اینجا خیلی تاریک و دلگیر است.
زندانبان اخمی کرد، سر بالا انداخت و گفت:
– نمیشود.
گفتم: پس غذا و آب به او بدهید.
دوباره با همان اخم جواب داد:
– نمیشود.
دست در شال کمرم کردم تا کیسهی دیگری سکه به او بدهم. دستم را گرفت و گفت:
– تا همینجا هم بیاحتیاطی کردم که تو را آوردم. او جیرهی غذا و آب دارد؛ اما دستور است که در تاریکی حبس شود.
به مرد زندانی نگاه کردم. تبسم کرد و گفت: نگران نباش. من تاریکی را تحمل میکنم.
در نگاهش امید موج میزند. با او خداحافظی کردم و از پلههای سیاهچال بالا آمدم. وقتی از زندان خارج شدم هنوز دلم پیش آن مرد بود. به ماجرای عجیب او فکر میکردم و به دنبال راهی بودم که نجاتش بدهم.
وقتی به خانه رسیدم، کاغذ و قلم برداشتم و برای وزیر نامهای نوشتم. برای وزیر شرح دادم که گویی شما از حقیقت این ماجرا اطلاع کافی ندارید و شاید مطالب را برای شما اشتباه بیان کردهاند.
چند روز بعد پیکی از راه رسید و جواب نامه را آورد. نامه را گشودم. نامهی خودم بود. وزیر در پشت نامهی من جواب داده بود:
– به آن مرد بگو از کسی که یکشبه او را از شام به کوفه و مدینه و مکه برده و بازگردانده است، بخواهد که از زندان نجاتش دهد.
از جواب توهینآمیز وزیر عصبانی شدم. آن روز هر چه فکر کردم بینتیجه بود. فهمیدم که هیچ راهی برای نجات آن مرد نیست. شب خوابم نبرد. بارها ماجرای او را مرور کردم تا هوا روشن شد. تصمیم گرفتم به زندان بروم و او را دلداری بدهم. بین راه حرفهایی را که باید برای دلداری به او میگفتم، با خود تکرار میکردم: «ای مرد خدا صبور باش. پاسخ وزیر چنین است؛ اما تو باید همهی این سختیها را با توکل به خداوند تحمل کنی…»
همانطور که در خیال با او حرف میزدم، به زندان رسیدم. درِ بزرگ و دیوارهای زندان مقابلم بود. دیوارها بلند و غیرقابل نفوذ بودند. در آن لحظه آرزو کردم ایکاش او پرندهای بود و میتوانست از آن زندان تاریک و دیوارهای بلندش بال بگشاید و آزاد شود؛ اما چه خیال کودکانهای! اگر او پرنده هم بود برایش قفسی میساختند. همچون قفس پرندگان. در همین افکار بودم که به درِ بزرگ و آهنی زندان رسیدم. نگهبانی که جلو در بود مرا شناخت. پوزخندی زد و گفت: دیر آمدی.
#ادامه_دارد👇
#داستان #قصه #امام_جواد_علیه_السلام #شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
#امام_جواد #امام_محمد_تقی_علیه_السلام
eitaa.com/amoo_safa