هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
📙 داستان کوتاه نیروهای خسته 🌟 جنگ بود و خستگی و گرسنگی 🌟 تا حالا این طور وضعی ، 🌟 برایم سابقه نداشت . 🌟 گردان ما زمین گیر شد 🌟 و نمی دانم چرا بچه ها ، 🌟 دیگر از من حرف شنوی نداشتند ؛ 🌟 همان بچه هایی که 🌟 وقتی می گفتی برو درون آتش ، 🌟 با جان و دل می رفتند! 🌟 اما الآن جور خاصی شده بودند، 🌟 نه می شد گفت ضعف دارند ، 🌟 نه می شد گفت که ترسیدند ، 🌟 اصلا هیچ حدسی نمی شد زد . 🌟 هر چه برایشان صحبت می کردم ، 🌟 فایده ای نداشت . 🌟 اصلاً انگار به زمین چسبیده بودند 🌟 و نمی خواستند جدا شوند . 🌟 هر کاری کردم 🌟 که راضی شوند راه بیفتند ، نشد . 🌟 سرم را بلند کردم رو به آسمان 🌟 و در دلم نالیدم : 💎 خدایا خودت کمک کن . 🌟 از بچه ها فاصله گرفتم . 🌟 اسم حضرت زهرا سلام الله علیها را 🌟 از ته دل صدا زدم 🌟 و به ایشان متوسل شدم . 🌟 ناگهان فکری به ذهنم الهام شد . 🌟 رو کردم به بچه ها . 🌟 و محکم و قاطع گفتم : 💎 دیگه به شما احتیاجی ندارم ! 💎 هیچ کدومتون رو نمی خوام ؛ 💎 فقط یک آرپی جی زن بلند شه 💎 و با من بیاد ، 💎 دیگه هیچی نمی خوام . 🌟 بعد از لحظه ای ، یکی بلند شد 🌟 و بلند گفت : من می آیم 🌟 نگاهش مصمم و جدی بود . 🌟 به چند لحظه نکشید ، 🌟 که یکی دیگر ، 🌟 مصمم تر از او بلند شد و گفت : 🌹 منم می آیم 🌟 تا به خودم آمدم ، 🌟 همه ی گردان بلند شده بودند 🌟 سریع راه افتادم ، 🌟 بقیه هم پشت سرم آمدند . 🌟 پیروزی ما در آن عملیات ، 🌟 چشم همه را خیره کرد . 🌟 عنایت امّ ابیها سلام الله علیها ، 🌟 باز هم به دادمان رسیده بود . ✍ شهید برونسی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla