eitaa logo
محتوای تربیت کودک
9.8هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
99 فایل
معرفی کانالهای جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film فیلم سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan داستان و رمان @dastan_o_roman شعر و سرود @sorood_sher مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool شرایط تبلیغ @tabligh_arzan1
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ داستان کوتاه شایعه 💎 زنی در مورد همسایه‌اش ، 💎 شایعات زیادی ساخت 💎 و شروع به پراکندن آن کرد . 💎 بعد از مدتِ کمی 💎 همه اطرافیان آن همسایه 💎 از آن شایعات باخبر شدند . 💎 آن همسایه به شدت از این شایعات 💎 صدمه دید 💎 و دچار مشکلات زیادی شد. 💎 بعدها ، وقتی که آن زن ، 💎 وضعیت همسایه‌ اش را دید 💎 از کار خود پشیمان گشت 💎 و سراغ مرد حکیمی رفت 💎 تا از او کمک بگیرد 💎 تا شاید بتواند 💎 اشتباه خود را جبران نماید 💎 حکیم نیز به او گفت : 🔮 به بازار برو و یک مرغ بخر 🔮 آن را بکش و پرهایش را ، 🔮 در مسیر محل زندگی خود 🔮 دانه به دانه پخش کن 💎 آن زن از این راه حل متعجب شد 💎 ولی این کار را کرد . 💎 فردای آن روز حکیم به او گفت : 🔮 حالا برو و آن پرها را برای من بیاور 💎 آن زن رفت 💎 ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد . 💎 مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت 🔮 انداختن آن پرها ساده بود 🔮 ولی جمع کردن آنها 🔮 به همین سادگی نیست 🔮 همانند آن شایعه‌هایی که ساختی 🔮 به سادگی انجام شد 🔮 ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 لطفا نشر دهید ...
✍ داستان کوتاه دو مادر 🌟 دوتا زن ، بر سر كودک شيرخواره اى 🌟 دعوا می كردند ؛ 🌟 و هر کدام مدّعى بود 🌟 كه آن كودک فرزند اوست ، 🌟 اما دليلى بر ادّعاى خود نداشتند . 🌟 حاکم آن زنان ، متحیر ماند ‌. 🌟 و نمی دانست چگونه قضاوت کند 🌟 به خاطر همین ، 🌟 از بهترین ، داناترین ، 🌟 و با سوادترین فرد دعوت کرد 🌟 تا بین آن دو زن قضاوت نماید . 🌟 و آن شخص اميرالمؤمنين 🌟 امام علىّ عليه السلام بودند . 🌟 اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام ، 🌟 ابتدا هر دو زن را ، 🌟 به صبر و سكوت دعوت نمودند ؛ 🌟 سپس آنها را نصیحت کردند 🌟 و از آن زنها خواستند 🌟 تا حقيقت را بازگو کنند ، 🌟 اما باز هر كدام از آنها ، 🌟 ادّعا می کند مادر کودک است . 🌟 سپس حضرت ، دستور دادند 🌟 تا ارّه اى بياورند ، 🌟 زنها تا چشمشان به ارّه افتاد 🌟 ترسیدند و گفتند : 🌸 يا علىّ ! مى خواهى چه كنى ؟! 🌟 امیرالمومنین عليه السلام فرمودند : 🕋 مى خواهم با این ارّه ، 🕋 کودک را از وسط دو نصف کنم 🕋 و سهم هر يک از شما را بدهم . 🌟 كودک را آوردند ، 🌟 يكى از آن دو زن ساكت و آرام ماند 🌟 اما زن ديگرى گفت : 🌸 خدايا ! به تو پناه مى برم ، 🌸 يا علىّ ! من از حقّ خود گذشتم 🌸 و كودكم را به آن زن بخشيدم . 🌟 اميرالمومنین عليه السلام 🌟 خطاب به آن زن فرمودند : 🕋 اين كودک براى تو و فرزند توست . 🌟 سپس رو به جمعیت فرمودند : 🕋 اگر بچّه مال آن یکی زن بود ، 🕋 دلش به حال كودکش مى سوخت 🕋 و اظهار ناراحتى مى كرد . 🌟 زنى كه آرام و ساكت بود ، 🌟 به دروغگوئی خود اعتراف كرد ؛ https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 لطفا نشر دهید ...
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
✍ داستان کوتاه کاهوی پلاسیده 🌟 در خبابان ، در حال قدم زدن بودم 🌟 ناگهان استادم را دیدم 🌟 که در سبزی فروشی بود . 🌟 اما کاهوی پلاسیده سوا می کرد 🌟 خیلی تعجب کردم 🌟 خیال کردم که پول ندارد 🌟 رفتم جلو که به ایشان پول بدهم 🌟 اما دیدم پول در آوردند 🌟 و هزینه کاهوی سالم و تازه 🌟 به مغازه دار پرداخت کردند . 🌟 تعجبم بیشتر شد . 🌟 چند روز بعد ، 🌟 همین ماجرا دوباره تکرار شد 🌟 از او پرسيدم : 🌹 استاد ! چرا اين كار را مى‌ كنید ؟ 🌹 چرا کاهوی نامرغوب می خرید 🌹 ولی هزینه کاهوی سالم می دهید 🌟 آیت الله قاضی فرمود : 🌸 اين مغازه‌دار شخص فقيرى است 🌸 مى‌ خواهم به او كمك كنم ، 🌸 ولی نمی خواهم آبرويش برود 🌸 یا عادت کند مال بلاعوض بگیرد 🌸 به خاطر همین 🌸 این کاهوها را می خرم 🌸 تا هم آبرویش حفظ شود 🌸 و هم به گرفتن مال بلا عوض 🌸 عادت نكند ! 🌸 و هم به نوايى برسد 🌸 و براى من فرق زيادى ندارد 🌸 كه كاهوى تازه مصرف كنم ، 🌸 يا كهنه و نامرغوب . 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
✍ داستان اَصْحاب صُفّه  🌟 اَصْحاب صُفّه ، 🌟 گروهی از یاران پیامبر بودند 🌟 که پس از هجرت به مدینه  🌟 در مسجد النبی ساکن شدند . 🌟 آنها ، خانه و دارایی و جایگاه خود 🌟 در قبایل خود را از دست‌ دادند 🌟 و با پذیرش فقر و تنگدستی ، 🌟 به عبادت و تعلیم و تعلم 🌟 و شرکت در جهاد روی آوردند . 🌟 پیامبر اسلام نیز ، 🌟 آنها را تحت حمایت خود قرار دادند 🌟 پس از مدتی تعداد آنها زیاد شد 🌟 و پیامبر اکرم برای آنها ، 🌟 در خارج مسجد و متصل به آن 🌟 در قسمت شمالی مسجد 🌟 محلی مسقف و بزرگ درست کردند 🌟 و آنها را در آنجا ساکن نمودند . 🌟 به نام مکان صُفّه می گفتند 🌟 که به معنی سکو یا ایوان است 🌟 به مرور زمان ، آن افراد ، 🌟 به اصحاب صفه معروف شدند 🌟  اصحاب صفه ، 🌟 نسبت به رها ساختن مظاهر دنیا 🌟 و روی آوری به آخرت 🌟 الگوی مسلمانان شدند . 🌟 پیامبر اکرم ، اصحاب صفه را ، 🌟 تحت حمایت خود داشتند 🌟 و با انس گرفتن و همنشینی با آنان 🌟 مسلمانان دیگر را به اکرام آنها 🌟 و شناخت فضل و مراتب آنان 🌟 تشویق می‌کردند . 🌟 اصحاب صُفه ، در اوایل ، 🌟 به علت رها کردن خانه و زندگی خود 🌟 و هجرت به شهر مدینه 🌟 فقیر و تنگدست شدند . 🌟 گاهی از شدت فقر ، 🌟 فقط می توانستند یک خرما بخورند 🌟 و به خاطر نداشتن لباس ، 🌟 خود را در ریگها پنهان می‌ کردند . 🌟 که با حمایت های پیامبر ، 🌟 مشکلات مالی آنها به تدریج ، 🌟 کاهش یافت 🌟 و کم کم محل سکونت مناسبی 🌟 برای آنها فراهم شد . 🌟 اما گروهی از آنان 🌟 دنیا را به کلی رها کردند ، 🌟 و به رغم فراهم بودن مکان مناسب 🌟 همچنان به عبادت و تعلیم و تعلم 🌟 و سکونت در صُفه ادامه دادند . 🌟 سلمان فارسى ، ابوذر غفاری ،  🌟 عمار ياسر ، بلال حبشی ،  🌟 حذیفه عبسی ، واثلۀ ليثى ، 🌟 ابى مويهبه و خباب بن ارت 🌟 تعدادی از اصحاب صفه بودند . 📚 @dastan_o_roman
✍ داستان خانه 🌟 زنی ، از خانه خودشان راضی نبود 🌟 هر روز عیب های خانه را ، 🌟 برای شوهرش بازگو می کرد 🌟 و مدام سر او غُر می زد 🌟 که باید خانه را عوض کنی . 🌟 مرد ، ابتدا خواست زنش را قانع کند 🌟 که در همین خانه بمانند 🌟 ولی موفق نشد 🌟 به ناچار به چند بنگاه سپرد 🌟 که خانه اش را برایش بفروشند 🌟 و خانه ای برای او بیابند 🌟 خود زن نیز ، 🌟 در سایت های ملکی می گشت 🌟 تا خانه مناسب پیدا کند 🌟 یک روز ، یک آگهی فروش خانه ، 🌟 توجه او را به خود جلب کرد : 🏡 خانه ای زیبا ، در باغی بزرگ و آرام 🏡 با تراس بزرگ مشرف به کوهستان 🏡 دارای اتاق های دلباز و پذیرایی 🏡 و ناهار خوری وسیع و... 🌟 زن خوشحال شد 🌟 و شوهرش را راضی کرد 🌟 تا به بنگاه بروند و خانه را ببینند 🌟 بنگاه دار ، به آقا گفتند : 💎 این خانم با شما هستند ؟!! 🌹 آقا گفت : بله 💎 بنگاه دار گفت : 💎 خوب این خانه که خانم می فرمایند 💎 همان خانه شماست . 🌟 زن تعجب کرد 🌟 و نگاهش به خانه اش عوض شد 🌟 و به بنگاه دار گفت : 🦋 آقا این خانه دیگر فروشی نیست 🌟 خیلی وقت ها ، 🌟 نعمت هایی که در اختیار داریم 🌟 یا دیده نمی شوند 🌟 یا به بودنشان عادت کردیم 🌟 مثل داشتن خانه ، سلامتی ، پدر ، 🌟 مادر ، دوستان خوب ، سواد ، 🌟 بینایی و خیلی چیزهای دیگه 🌟 قدر داشته هایمان رو بدانیم . https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
📚 داستان طارق فاتح اندلس 🌟 موسی بن نُصَیر ، 🌟 حاکم دولت بنی امیه در شمال آفریقا 🌟 از نزدیکان خلیفه ولید بن عبدالملک 🌟 هفت هزار سرباز را ، 🌟 برای فتح ایبریا مجهز کرد 🌟 و طارق بن زیاد را ، 🌟 به فرماندهی آن لشکر گماشت . 🌟 طارق از تنگه‌ای عبور کرد 🌟 که بعداً به جبل الطارق معروف گشت 🌟 و به خاک اروپا وارد شد . 🌟 و به ساحل جنوبی اندلس رسید ، 🌟 ناگهان دستور داد 🌟 همه کشتی‌ ها را بسوزانند 🌟 تا کسی از لشکرش 🌟 به فکر عقب نشینی و فرار نیفتد . 🌟 و تا پای مرگ مبارزه کنند ، 🌟 سپس به سربازانش گفت : 👑 راه فرار کجاست ؟ 👑 دشمن در برابرتان قرار دارد 👑 و دریا پشت سر شماست 👑 و به خدا سوگند در برابرتان ، 👑 راهی جز صداقت و صبر وجود ندارد 🌟 سپس ، نیروهایش را ، 🌟 به چهار گروه تقسیم کرد : 🌟 و هر گروه را به سمتی اعزام کرد 🌟 و در پنج سال ، 🌟 شبه جزیره ایبریا را فتح کرده 🌟 و آن منطقه حاصلخیز و برخوردار را 🌟 بدست آورند . 🌟 پس از این رویداد ، 🌟 بعضی از مسیحیان مسلمان شدند 🌟 و کسانی که بر دین خویش ماندند 🌟 در کمال آرامش به زندگی خود ، 🌟 در اندلس و در کنار مسلمانان 🌟 ادامه دادند . 🌟 حاکمیت مسلمانان در اندلس ، 🌟 حدود ۸۰۰ سال بود . 🌟 و تمدنی شکوفا و ارزشمند را ، 🌟 در قلب اروپا پدید آورد . 🌟 که آثار آن قابل توجه بوده است 🌟 روشنایی تمدن آن ، 🌟 اروپا را روشن ساخت . 🌟 علوم ، ادب ، صنعت و پزشکی ، 🌟 تنها در این سرزمین اروپایی ، 🌟 رونق داشت . 🌟 در طول این دوران ، 🌟 دانشمندان ، شاعران ، ادیبان ، 🌟 متفکران و نویسندگان بزرگی 🌟 از میان مسلمانان در اندلس ، 🌟 ظهور کردند 🌟 و تمدن اسلامی در این سرزمین 🌟 با بهره گیری از آموزه‌های دینی 🌟 مبنی بر کسب علم و دانش ، 🌟 به درخشش کم نظیری دست یافت 🌟 و دانشمندان اندلس ، 🌟 آثار ارزنده‌ای در رشته‌های گوناگون ، 🌟 تقدیم جهان علم و معرفت کردند . https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📙 داستان کوتاه سهم هر کس 🌟 روزی یکی از پادشاهان ، 🌟 به سیر و سیاحت رفت ، 🌟 تا این که به روستایی رسید ، 🌟 کمی در آنجا توقف کرد ، 🌟 تا قدری استراحت نماید . 🌟 پادشاه دستور داد 🌟 تا توقف کنند 🌟 و بساط طعام را آماده نمایند . 🌟 ناگهان در میان روستائیان ، 🌟 پیرمردی را دید که سرحال بود 🌟 پادشاه امر کرد تا آن پیرمرد را ، 🌟 به نزدش بیاورند . 🌟 پیر مرد جلو آمد و گفت : 👨🏻‍🦳 بله قربان ! 👨🏻‍🦳 با من کاری داشتید . 🌟 پادشاه گفت : 👑 ببینم تو چند سال داری ؟! 👨🏻‍🦳 پیرمرد گفت : ۱۲۰ سال 🌟 پادشا‌ه گفت : 👑 پس چطوری هنور سرپا هستی 👑 و داری کار می کنی ؟! 👑 ما با داشتن این همه وسایل رفاهی 👑 این همه لوازم زندگی و استراحت 👑 نصف عمر شما رو هم نداریم 👑 شما روستائی ها ، 👑 چطوری این همه عمر می کنید ؟! 🌟 پیرمرد گفت : 👨🏻‍🦳 هر یک از انسانها ، 👨🏻‍🦳 سهم مشخصی از اطعام را دارند . 👨🏻‍🦳 هیچ کس در این دنیا ، 👨🏻‍🦳 بیشتر از اندازه خود ، 👨🏻‍🦳 نمی تواند غذا مصرف کند . 👨🏻‍🦳 شما در عرض چند سال ، 👨🏻‍🦳 با پرخوری و زیاده روی ، 👨🏻‍🦳 سهم خود را زودتر مصرف می کنید . 👨🏻‍🦳 و قتی که تمام شد 👨🏻‍🦳 دیگر سهمی برای خوردن ندارید 👨🏻‍🦳 بنابراین می میرید 👨🏻‍🦳 ولی ما چون سهم خود را ، 👨🏻‍🦳 کم کم مصرف می کنیم . 👨🏻‍🦳 بیشتر از شما عمر می کنیم . https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۱ 🌟 روزی روزگاری در زمان های دور ، 🌟 مردی غریبه ، 🌟 که از راه دوری آمده بود 🌟 به مکانی رسید 🌟 و مدام به اطرافش نگاه می کرد 🌟 تا بتواند جایی را ، 🌟 برای استراحت پیدا کند . 🌟 چشمش به مسجدی افتاد 🌟 را در آن مکان بود 🌟 از شتر خود پیاده شد 🌟 و به طرف مسجد حرکت کرد . 🌟 وارد مسجد شد و در را بست . 🌟 مسجد بسیار خلوت بود 🌟 و تنها سه چهار نفر در آن مسجد 🌟 به نماز ایستاده بودند . 🌟 او در کنار یکی از نمازگزاران نشست 🌟 آرامش دلنشین و بسیار قشنگی ، 🌟 در مسجد حاکم بود . 🌟 عطر و رایحه بسیار خوشایندی نیز ، 🌟 در فضای مسجد پخش شده بود . 🌟 مرد غریبه ، این آرامش لذت بخش 🌟 و رایحه دلنشین را ، 🌟 به خوبی حس می کرد . 🌟 از کنار یکی از پنجره های مسجد ، 🌟 صدای بق بقوی کبوتران می ‌آمد . 🌟 مرد غریبه به نماز ایستاد 🌟 بعد از پایان نمازش ، 🌟 نگاهی به اطراف انداخت . 🌟 کمی دور تر از خود کودکی را دید 🌟 که به همراه پدر خود ، 🌟 مشغول نماز خواندن بود . 🌟 آن کودک ، هر کاری که پدرش ، 🌟 انجام می داد ، عیناً تقلید می کرد . 🌟 با خودش فکر کرد 🌟 احتمالاً این پدر و کودک ، 🌟 بعد از او وارد مسجد شدند 🌟 چون در زمان ورودش به مسجد ، 🌟 آن ها را ندیده بود . 🌟 در همین فکرها بود 🌟 که ناگهان چشمش به مردی افتاد 🌟 که در کنارش به نماز ایستاده بود 🌟 آن مرد ، 🌟 چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت 🌟 آن بوی عطر و رایحه خوشی که ، 🌟 در حین نماز آن را احساس می کرد 🌟 از همین مرد می آمد . 🌟 آن مرد بوی بسیار خوشی می داد 🌟 بویی مانند عطر سیب ! https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۲ 🌟 آن مرد خوش چهره و خوشبو ، 🌟 آهسته و زیر لب ، 🌟 مشغول دعا کردن بود . 🌟 مرد غریبه هم دست های خود را ، 🌟 رو به آسمان بلند کرد و گفت : 🕋 خدایا ما را به راه راست هدایت فرما 🕋 خداوندا ما تنها تو را می پرستیم 🕋 و تنها از تو کمک و یاری می خواهیم 🕋 ای خدای بزرگ ! 🕋 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن 🌟 مرد خوش چهره ، 🌟 از جای خود بلند شد 🌟 می خواست از مسجد بیرون برود 🌟 اما قبل از اینکه برود ، 🌟 روی خود را به مرد غریبه کرد 🌟 مرد غریبه هم بی اختیار ، 🌟 به چهره زیبای او نگاه می کرد . 🌟 مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد 🌟 و به آن مرد غریبه سلام نمود 🌟 و با لبخند گفت : 💎 ای برادر ! نگو خدایا 💎 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن 💎 بلکه بگو خداوندا ! 💎 ما را از مردمان بد بی ‌نیاز فرما 💎 زیرا مومن ، 💎 هیچگاه از برادر مومن خود ، 💎 بی‌ نیاز نمی شود . 🌟 آن مرد خوش بو خداحافظی کرد 🌟 و از مسجد خارج شد . 🌟 مرد غریبه نیز تا آخرین لحظه ، 🌟 او را تماشا می کرد 🌟 و زیر لب می گفت : 🌹 چه مرد نورانی و دانایی بود 🌹 چه کلام زیبا و دلنشینی داشت 🌹 نمی دانم او کیست 🌹 اما هر کسی که هست ، 🌹 حتماً دانشمند است 🌹 زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند 🌹 می توانند به این زیبایی حرف بزنند 🌟 مرد غریبه ، 🌟 از یکی از افراد در مسجد پرسید : 🌹 ببخشید آقا ! 🌹 این مردی که از مسجد خارج شد 🌹 چه کسی بود ؟ 🌟 آن فرد جواب داد : ☘ چطور این شخص را نشناخته ای ☘ او امام ما شیعیان است ، ☘ امام محمد باقر 🌟 غریبه با تعجب و شرمساری گفت : 🌹 راست می‌گویی ؟ 🌹 ای کاش زودتر او را شناخته بودم . 🌟 رفتار و کردار خوب ، همیشه ، 🌟 ستودنی و قابل احترام است . 🌟 امام محمد باقر علیه السلام ، 🌟 وقتی متوجه خطای آن مرد ، 🌟 در هنگام دعا شدند ، 🌟 با مهربانی و چهره ای بشاش ، 🌟 او را از اشتباه خود مطلع کردند . 🌟 آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد 🌟 بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد 🌟 انسان های بزرگ و دانا ، 🌟 همیشه با لحن مناسب و لبخند ، 🌟 خطا های دیگران را متذکر می شوند 🌟 چه خوب است که ما شیعه ها ، 🌟 امامان بزرگوار را ، 🌟 الگوی خود قرار دهیم . 🌟 و در زمان مشکلات و ناراحتی ها ، 🌟 از خدای بزرگ طلب صبر و تقوا کنیم 🌟 و همیشه با دیگران مهربان باشیم . 🔮 پایان ... https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه وزیر و غلام 🌟 پادشاهی در حال فکر کردن بود 🌟 سپس از وزیر خود پرسید : 👑 بگو خداوندی که تو می پرستی 👑 چه می خورد ؟! 👑 چه می پوشد ؟! 👑 و چه کار می کند ؟! 👑 اگر تا فردا جوابم را ندهی 👑 عزل می گردی . 🌟 وزیر ، با ناراحتی به خانه رفت . 🌟 گوشه ای نشست 🌟 و به فکر عمیقی فرو رفته بود 🌟 غلامش ، وقتی او را در این حال دید 🌟 اجازه حرف زدن گرفت 🌟 و علت ناراحتی او را پرسید ؟! 🌟 وزیر نیز ، درخواست پادشاه را 🌟 برایش بازگو کرد . 🌟 غلام ، خندید و گفت : 🍎 همین ؟! 🍎 جواب این سوال ها ، 🍎 که خیلی آسان است . 🌟 وزیر با تعجب گفت : 🔮 یعنی تو ، جواب آنها را میدانی ؟ 🔮 پس لطفا برایم بگو ؛ 🌟 غلام گفت : 🍎 گفتی خدا چه میخورد ؟! 🍎 غم بندگانش را ، 🍎 خدا به بنده هایش می فرماید : 🕋 من شما را برای بهشت آفریدم . 🕋 چرا دوزخ را برمی گزینید ؟! 🍎 گفتی خدا چه می پوشد ؟! 🍎 خدا رازها و عیب ها و گناه های 🍎 بندگانش را می پوشد . 🌟 وزیر که ذوق زده شده بود 🌟 با شتاب به دربار رفت 🌟 و جواب دو سوال را داد 🌟 و ناگهان سکوت کرد 🌟 چون یادش رفت سوال سوم را 🌟 از غلامش بپرسد . 🌟 رخصتی گرفت 🌟 و شتابان به طرف غلامش رفت 🌟 و سوال سوم را پرسید . 🌟 غلام گفت : 🍎 ردای وزارت را بر من بپوشان ، 🍎 و ردای مرا بپوش 🍎 و مرا بر اسبت سوار کن 🍎 و افسار به دست ، 🍎 مرا به درگاه شاه ببر 🍎 تا پاسخ را آنجا بازگو کنم . 🌟 وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد 🌟 و با آن حال به دربار حاضر شدند 🌟 پادشاه با تعجب از وزیر پرسید 👑 ای وزیر ! تو چرا اینجوری شده ای ؟! 🌟 و غلام پاسخ داد : 🍎 شما پرسیدید که خدا چه کار می کند 🍎 و این همان کار خداست ای شاه 🍎 که وزیری را ، غلام می کند 🍎 و غلامی را ، وزیر 🌟 پادشاه از درایت غلام خوشنود شد 🌟 و به او پاداش بسیار داد 🌟 و او را وزیر دست راست خود نمود https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 لطفا نشر دهید ...
📙 شعر داستانی حضرت رقیه قسمت اول 🌟 آی بچه های قشنگ 🌟 نوگلای رنگارنگ 🌟 می خوام براتون بگم 🌟 یه قصه از دلِ تنگ 🌟 من حضرت رقیه ام 🌟 یه دختر سه ساله‌ ام 🌟 همه میگن شبیهِ 🌟 گلهای سرخ و لاله‌ ام 🌟 هر کسی مشکل داره 🌟 میاد تو حرم من 🌟 مشکلش آسون میشه 🌟 با گفتن نامِ من 🌟 بابام امام حسینه 🌟 ماهِ روی زمینه 🌟 پدربزرگ خوبم 🌟 امیر المومنینه 🌟 یه روزی از مدینه 🌟 سواره و پیاده 🌟 رفتیم به سمت مکه 🌟 همراه خانواده 🌟 یه چند روزی تو مکه 🌟 کنار کعبه موندیم 🌟 نماز ، دعا و قرآن 🌟 با عشق و حال می خوندیم 🌟 اما یهو ناگهان 🌟 حمله کردن دشمنان 🌟 اون آدمای بدجنس 🌟 اومدن مثل شیطان 🌟 مردمو کشتن تویِ 🌟 خونه اَمنِ خدا 🌟 ما هم فرار کردیم و 🌟 رفتیم سمتِ کربلا 🌟 بازم توی کربلا 🌟 اومدن دنبال ما 🌟 وحشیانه می زدن 🌟 ما رو اون آدم بدا 🌟 مردای ما مردونه 🌟 رو در رو می جنگیدن 🌟 اما اونا از هر جا 🌟 سمت ما تیر می زدن 🌟 اونا خیلی نامردن 🌟 به هیچکی رحم نکردن 🌟 حتی به داداش اصغر 🌟 یه قطره آب ندادن 🌟 لبهای کوچک من 🌟 از تشنگی می سوخته 🌟 تحمل تشنگی 🌟 راس راسی خیلی سخته ✍ ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 لطفا نشر دهید ...
📙 شعر داستانی حضرت رقیه قسمت دوم 🌟 عمو عباس قرار بود 🌟 آب بیاره برامون 🌟 اما دشمن نذاشتش 🌟 شهیدش کردن آسون 🌟 بابام هم رفته سفر 🌟 با اصغر و با اکبر 🌟 من موندم و دشمن و 🌟 تنهایی و چشم تَر 🌟 به من سیلی می زدن 🌟 گواشواره مو کشیدن 🌟 به گریه کردن من 🌟 هوار هوار خندیدن 🌟 پای برهنه هر سو 🌟 می دویدم تو صحرا 🌟 زمینش داغ و سوزان 🌟 می رفت توی پام خارا 🌟 آخر منو گرفتن 🌟 دست و پاهامو بستن 🌟 خیلی اذیت شدم 🌟 قلب منو شکستن 🌟 ما رو اسیری بردن 🌟 کربلا تا سوریه 🌟 اونم پای پیاده 🌟 راهِ خیلی دوریه 🌟 توی خرابه شام 🌟 ما رو زندونی کردن 🌟 حتی با ما بچه ها 🌟 نامهربونی کردن 🌟 داد زدم : آی آدما 🌟 عموی من عباسه 🌟 بابام امام حسینه 🌟 کی که اونو نشناسه ؟! 🌟 با اشکا و گریه هام 🌟 با صدای بی صدام 🌟 با بُغض و دلتنگیام 🌟 گفتم بابامو می خوام 🌟 چندتا از آدم بدا ، 🌟 آوردن تشت طلا 🌟 گفتم بابامو می خوام 🌟 نه عروسک نه غذا 🌟 یکی پرده رو برداشت 🌟 سر بابامو دیدم 🌟 دست رو موهاش کشیدم 🌟 پیشونی شو بوسیدم 🌟 باهاش دردامو گفتم 🌟 زار و زار گریه کردم 🌟 بابا تنها و خسته ام 🌟 بابا بی روح و سردم 🌟 یه دفعه دیدم بابا 🌟 اومد توی خرابه 🌟 انگار دوباره می خواد 🌟 امشب پیشم بخوابه 🌟 دست انداختم گردنش 🌟 تو بغلش خوابیدم 🌟 خیلی حس خوبی بود 🌟 خوابای رنگی دیدم 🌟 صبح که بلند شدم من 🌟 دیدم که یک فرشتم 🌟 مثل داداش اصغرم 🌟 منم توی بهشتم ✍ شاعر : حامد طرفی و محمد کامرانی https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 لطفا نشر دهید ...