✍ داستان کوتاه شایعه
💎 زنی در مورد همسایهاش ،
💎 شایعات زیادی ساخت
💎 و شروع به پراکندن آن کرد .
💎 بعد از مدتِ کمی
💎 همه اطرافیان آن همسایه
💎 از آن شایعات باخبر شدند .
💎 آن همسایه به شدت از این شایعات
💎 صدمه دید
💎 و دچار مشکلات زیادی شد.
💎 بعدها ، وقتی که آن زن ،
💎 وضعیت همسایه اش را دید
💎 از کار خود پشیمان گشت
💎 و سراغ مرد حکیمی رفت
💎 تا از او کمک بگیرد
💎 تا شاید بتواند
💎 اشتباه خود را جبران نماید
💎 حکیم نیز به او گفت :
🔮 به بازار برو و یک مرغ بخر
🔮 آن را بکش و پرهایش را ،
🔮 در مسیر محل زندگی خود
🔮 دانه به دانه پخش کن
💎 آن زن از این راه حل متعجب شد
💎 ولی این کار را کرد .
💎 فردای آن روز حکیم به او گفت :
🔮 حالا برو و آن پرها را برای من بیاور
💎 آن زن رفت
💎 ولی ۴ تا پر بیشتر پیدا نکرد .
💎 مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت
🔮 انداختن آن پرها ساده بود
🔮 ولی جمع کردن آنها
🔮 به همین سادگی نیست
🔮 همانند آن شایعههایی که ساختی
🔮 به سادگی انجام شد
🔮 ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #شایعه
لطفا نشر دهید ...
✍ داستان کوتاه دو مادر
🌟 دوتا زن ، بر سر كودک شيرخواره اى
🌟 دعوا می كردند ؛
🌟 و هر کدام مدّعى بود
🌟 كه آن كودک فرزند اوست ،
🌟 اما دليلى بر ادّعاى خود نداشتند .
🌟 حاکم آن زنان ، متحیر ماند .
🌟 و نمی دانست چگونه قضاوت کند
🌟 به خاطر همین ،
🌟 از بهترین ، داناترین ،
🌟 و با سوادترین فرد دعوت کرد
🌟 تا بین آن دو زن قضاوت نماید .
🌟 و آن شخص اميرالمؤمنين
🌟 امام علىّ عليه السلام بودند .
🌟 اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام ،
🌟 ابتدا هر دو زن را ،
🌟 به صبر و سكوت دعوت نمودند ؛
🌟 سپس آنها را نصیحت کردند
🌟 و از آن زنها خواستند
🌟 تا حقيقت را بازگو کنند ،
🌟 اما باز هر كدام از آنها ،
🌟 ادّعا می کند مادر کودک است .
🌟 سپس حضرت ، دستور دادند
🌟 تا ارّه اى بياورند ،
🌟 زنها تا چشمشان به ارّه افتاد
🌟 ترسیدند و گفتند :
🌸 يا علىّ ! مى خواهى چه كنى ؟!
🌟 امیرالمومنین عليه السلام فرمودند :
🕋 مى خواهم با این ارّه ،
🕋 کودک را از وسط دو نصف کنم
🕋 و سهم هر يک از شما را بدهم .
🌟 كودک را آوردند ،
🌟 يكى از آن دو زن ساكت و آرام ماند
🌟 اما زن ديگرى گفت :
🌸 خدايا ! به تو پناه مى برم ،
🌸 يا علىّ ! من از حقّ خود گذشتم
🌸 و كودكم را به آن زن بخشيدم .
🌟 اميرالمومنین عليه السلام
🌟 خطاب به آن زن فرمودند :
🕋 اين كودک براى تو و فرزند توست .
🌟 سپس رو به جمعیت فرمودند :
🕋 اگر بچّه مال آن یکی زن بود ،
🕋 دلش به حال كودکش مى سوخت
🕋 و اظهار ناراحتى مى كرد .
🌟 زنى كه آرام و ساكت بود ،
🌟 به دروغگوئی خود اعتراف كرد ؛
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #قضاوت_های_امام_علی
لطفا نشر دهید ...
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
✍ داستان کوتاه کاهوی پلاسیده
🌟 در خبابان ، در حال قدم زدن بودم
🌟 ناگهان استادم را دیدم
🌟 که در سبزی فروشی بود .
🌟 اما کاهوی پلاسیده سوا می کرد
🌟 خیلی تعجب کردم
🌟 خیال کردم که پول ندارد
🌟 رفتم جلو که به ایشان پول بدهم
🌟 اما دیدم پول در آوردند
🌟 و هزینه کاهوی سالم و تازه
🌟 به مغازه دار پرداخت کردند .
🌟 تعجبم بیشتر شد .
🌟 چند روز بعد ،
🌟 همین ماجرا دوباره تکرار شد
🌟 از او پرسيدم :
🌹 استاد ! چرا اين كار را مى كنید ؟
🌹 چرا کاهوی نامرغوب می خرید
🌹 ولی هزینه کاهوی سالم می دهید
🌟 آیت الله قاضی فرمود :
🌸 اين مغازهدار شخص فقيرى است
🌸 مى خواهم به او كمك كنم ،
🌸 ولی نمی خواهم آبرويش برود
🌸 یا عادت کند مال بلاعوض بگیرد
🌸 به خاطر همین
🌸 این کاهوها را می خرم
🌸 تا هم آبرویش حفظ شود
🌸 و هم به گرفتن مال بلا عوض
🌸 عادت نكند !
🌸 و هم به نوايى برسد
🌸 و براى من فرق زيادى ندارد
🌸 كه كاهوى تازه مصرف كنم ،
🌸 يا كهنه و نامرغوب .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #کمک #صدقه
لطفا نشر دهید ...
هدایت شده از 📙 داستان و رمان 📗
✍ داستان اَصْحاب صُفّه
🌟 اَصْحاب صُفّه ،
🌟 گروهی از یاران پیامبر بودند
🌟 که پس از هجرت به مدینه
🌟 در مسجد النبی ساکن شدند .
🌟 آنها ، خانه و دارایی و جایگاه خود
🌟 در قبایل خود را از دست دادند
🌟 و با پذیرش فقر و تنگدستی ،
🌟 به عبادت و تعلیم و تعلم
🌟 و شرکت در جهاد روی آوردند .
🌟 پیامبر اسلام نیز ،
🌟 آنها را تحت حمایت خود قرار دادند
🌟 پس از مدتی تعداد آنها زیاد شد
🌟 و پیامبر اکرم برای آنها ،
🌟 در خارج مسجد و متصل به آن
🌟 در قسمت شمالی مسجد
🌟 محلی مسقف و بزرگ درست کردند
🌟 و آنها را در آنجا ساکن نمودند .
🌟 به نام مکان صُفّه می گفتند
🌟 که به معنی سکو یا ایوان است
🌟 به مرور زمان ، آن افراد ،
🌟 به اصحاب صفه معروف شدند
🌟 اصحاب صفه ،
🌟 نسبت به رها ساختن مظاهر دنیا
🌟 و روی آوری به آخرت
🌟 الگوی مسلمانان شدند .
🌟 پیامبر اکرم ، اصحاب صفه را ،
🌟 تحت حمایت خود داشتند
🌟 و با انس گرفتن و همنشینی با آنان
🌟 مسلمانان دیگر را به اکرام آنها
🌟 و شناخت فضل و مراتب آنان
🌟 تشویق میکردند .
🌟 اصحاب صُفه ، در اوایل ،
🌟 به علت رها کردن خانه و زندگی خود
🌟 و هجرت به شهر مدینه
🌟 فقیر و تنگدست شدند .
🌟 گاهی از شدت فقر ،
🌟 فقط می توانستند یک خرما بخورند
🌟 و به خاطر نداشتن لباس ،
🌟 خود را در ریگها پنهان می کردند .
🌟 که با حمایت های پیامبر ،
🌟 مشکلات مالی آنها به تدریج ،
🌟 کاهش یافت
🌟 و کم کم محل سکونت مناسبی
🌟 برای آنها فراهم شد .
🌟 اما گروهی از آنان
🌟 دنیا را به کلی رها کردند ،
🌟 و به رغم فراهم بودن مکان مناسب
🌟 همچنان به عبادت و تعلیم و تعلم
🌟 و سکونت در صُفه ادامه دادند .
🌟 سلمان فارسى ، ابوذر غفاری ،
🌟 عمار ياسر ، بلال حبشی ،
🌟 حذیفه عبسی ، واثلۀ ليثى ،
🌟 ابى مويهبه و خباب بن ارت
🌟 تعدادی از اصحاب صفه بودند .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #اصحاب_صفه #پیامبر #فقر
✍ داستان خانه
🌟 زنی ، از خانه خودشان راضی نبود
🌟 هر روز عیب های خانه را ،
🌟 برای شوهرش بازگو می کرد
🌟 و مدام سر او غُر می زد
🌟 که باید خانه را عوض کنی .
🌟 مرد ، ابتدا خواست زنش را قانع کند
🌟 که در همین خانه بمانند
🌟 ولی موفق نشد
🌟 به ناچار به چند بنگاه سپرد
🌟 که خانه اش را برایش بفروشند
🌟 و خانه ای برای او بیابند
🌟 خود زن نیز ،
🌟 در سایت های ملکی می گشت
🌟 تا خانه مناسب پیدا کند
🌟 یک روز ، یک آگهی فروش خانه ،
🌟 توجه او را به خود جلب کرد :
🏡 خانه ای زیبا ، در باغی بزرگ و آرام
🏡 با تراس بزرگ مشرف به کوهستان
🏡 دارای اتاق های دلباز و پذیرایی
🏡 و ناهار خوری وسیع و...
🌟 زن خوشحال شد
🌟 و شوهرش را راضی کرد
🌟 تا به بنگاه بروند و خانه را ببینند
🌟 بنگاه دار ، به آقا گفتند :
💎 این خانم با شما هستند ؟!!
🌹 آقا گفت : بله
💎 بنگاه دار گفت :
💎 خوب این خانه که خانم می فرمایند
💎 همان خانه شماست .
🌟 زن تعجب کرد
🌟 و نگاهش به خانه اش عوض شد
🌟 و به بنگاه دار گفت :
🦋 آقا این خانه دیگر فروشی نیست
🌟 خیلی وقت ها ،
🌟 نعمت هایی که در اختیار داریم
🌟 یا دیده نمی شوند
🌟 یا به بودنشان عادت کردیم
🌟 مثل داشتن خانه ، سلامتی ، پدر ،
🌟 مادر ، دوستان خوب ، سواد ،
🌟 بینایی و خیلی چیزهای دیگه
🌟 قدر داشته هایمان رو بدانیم .
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #نعمت #قدردانی
📚 داستان طارق فاتح اندلس
🌟 موسی بن نُصَیر ،
🌟 حاکم دولت بنی امیه در شمال آفریقا
🌟 از نزدیکان خلیفه ولید بن عبدالملک
🌟 هفت هزار سرباز را ،
🌟 برای فتح ایبریا مجهز کرد
🌟 و طارق بن زیاد را ،
🌟 به فرماندهی آن لشکر گماشت .
🌟 طارق از تنگهای عبور کرد
🌟 که بعداً به جبل الطارق معروف گشت
🌟 و به خاک اروپا وارد شد .
🌟 و به ساحل جنوبی اندلس رسید ،
🌟 ناگهان دستور داد
🌟 همه کشتی ها را بسوزانند
🌟 تا کسی از لشکرش
🌟 به فکر عقب نشینی و فرار نیفتد .
🌟 و تا پای مرگ مبارزه کنند ،
🌟 سپس به سربازانش گفت :
👑 راه فرار کجاست ؟
👑 دشمن در برابرتان قرار دارد
👑 و دریا پشت سر شماست
👑 و به خدا سوگند در برابرتان ،
👑 راهی جز صداقت و صبر وجود ندارد
🌟 سپس ، نیروهایش را ،
🌟 به چهار گروه تقسیم کرد :
🌟 و هر گروه را به سمتی اعزام کرد
🌟 و در پنج سال ،
🌟 شبه جزیره ایبریا را فتح کرده
🌟 و آن منطقه حاصلخیز و برخوردار را
🌟 بدست آورند .
🌟 پس از این رویداد ،
🌟 بعضی از مسیحیان مسلمان شدند
🌟 و کسانی که بر دین خویش ماندند
🌟 در کمال آرامش به زندگی خود ،
🌟 در اندلس و در کنار مسلمانان
🌟 ادامه دادند .
🌟 حاکمیت مسلمانان در اندلس ،
🌟 حدود ۸۰۰ سال بود .
🌟 و تمدنی شکوفا و ارزشمند را ،
🌟 در قلب اروپا پدید آورد .
🌟 که آثار آن قابل توجه بوده است
🌟 روشنایی تمدن آن ،
🌟 اروپا را روشن ساخت .
🌟 علوم ، ادب ، صنعت و پزشکی ،
🌟 تنها در این سرزمین اروپایی ،
🌟 رونق داشت .
🌟 در طول این دوران ،
🌟 دانشمندان ، شاعران ، ادیبان ،
🌟 متفکران و نویسندگان بزرگی
🌟 از میان مسلمانان در اندلس ،
🌟 ظهور کردند
🌟 و تمدن اسلامی در این سرزمین
🌟 با بهره گیری از آموزههای دینی
🌟 مبنی بر کسب علم و دانش ،
🌟 به درخشش کم نظیری دست یافت
🌟 و دانشمندان اندلس ،
🌟 آثار ارزندهای در رشتههای گوناگون ،
🌟 تقدیم جهان علم و معرفت کردند .
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
#داستان_کوتاه #اندلس
📙 داستان کوتاه سهم هر کس
🌟 روزی یکی از پادشاهان ،
🌟 به سیر و سیاحت رفت ،
🌟 تا این که به روستایی رسید ،
🌟 کمی در آنجا توقف کرد ،
🌟 تا قدری استراحت نماید .
🌟 پادشاه دستور داد
🌟 تا توقف کنند
🌟 و بساط طعام را آماده نمایند .
🌟 ناگهان در میان روستائیان ،
🌟 پیرمردی را دید که سرحال بود
🌟 پادشاه امر کرد تا آن پیرمرد را ،
🌟 به نزدش بیاورند .
🌟 پیر مرد جلو آمد و گفت :
👨🏻🦳 بله قربان !
👨🏻🦳 با من کاری داشتید .
🌟 پادشاه گفت :
👑 ببینم تو چند سال داری ؟!
👨🏻🦳 پیرمرد گفت : ۱۲۰ سال
🌟 پادشاه گفت :
👑 پس چطوری هنور سرپا هستی
👑 و داری کار می کنی ؟!
👑 ما با داشتن این همه وسایل رفاهی
👑 این همه لوازم زندگی و استراحت
👑 نصف عمر شما رو هم نداریم
👑 شما روستائی ها ،
👑 چطوری این همه عمر می کنید ؟!
🌟 پیرمرد گفت :
👨🏻🦳 هر یک از انسانها ،
👨🏻🦳 سهم مشخصی از اطعام را دارند .
👨🏻🦳 هیچ کس در این دنیا ،
👨🏻🦳 بیشتر از اندازه خود ،
👨🏻🦳 نمی تواند غذا مصرف کند .
👨🏻🦳 شما در عرض چند سال ،
👨🏻🦳 با پرخوری و زیاده روی ،
👨🏻🦳 سهم خود را زودتر مصرف می کنید .
👨🏻🦳 و قتی که تمام شد
👨🏻🦳 دیگر سهمی برای خوردن ندارید
👨🏻🦳 بنابراین می میرید
👨🏻🦳 ولی ما چون سهم خود را ،
👨🏻🦳 کم کم مصرف می کنیم .
👨🏻🦳 بیشتر از شما عمر می کنیم .
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #قناعت #روزی #رزق
لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۱
🌟 روزی روزگاری در زمان های دور ،
🌟 مردی غریبه ،
🌟 که از راه دوری آمده بود
🌟 به مکانی رسید
🌟 و مدام به اطرافش نگاه می کرد
🌟 تا بتواند جایی را ،
🌟 برای استراحت پیدا کند .
🌟 چشمش به مسجدی افتاد
🌟 را در آن مکان بود
🌟 از شتر خود پیاده شد
🌟 و به طرف مسجد حرکت کرد .
🌟 وارد مسجد شد و در را بست .
🌟 مسجد بسیار خلوت بود
🌟 و تنها سه چهار نفر در آن مسجد
🌟 به نماز ایستاده بودند .
🌟 او در کنار یکی از نمازگزاران نشست
🌟 آرامش دلنشین و بسیار قشنگی ،
🌟 در مسجد حاکم بود .
🌟 عطر و رایحه بسیار خوشایندی نیز ،
🌟 در فضای مسجد پخش شده بود .
🌟 مرد غریبه ، این آرامش لذت بخش
🌟 و رایحه دلنشین را ،
🌟 به خوبی حس می کرد .
🌟 از کنار یکی از پنجره های مسجد ،
🌟 صدای بق بقوی کبوتران می آمد .
🌟 مرد غریبه به نماز ایستاد
🌟 بعد از پایان نمازش ،
🌟 نگاهی به اطراف انداخت .
🌟 کمی دور تر از خود کودکی را دید
🌟 که به همراه پدر خود ،
🌟 مشغول نماز خواندن بود .
🌟 آن کودک ، هر کاری که پدرش ،
🌟 انجام می داد ، عیناً تقلید می کرد .
🌟 با خودش فکر کرد
🌟 احتمالاً این پدر و کودک ،
🌟 بعد از او وارد مسجد شدند
🌟 چون در زمان ورودش به مسجد ،
🌟 آن ها را ندیده بود .
🌟 در همین فکرها بود
🌟 که ناگهان چشمش به مردی افتاد
🌟 که در کنارش به نماز ایستاده بود
🌟 آن مرد ،
🌟 چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت
🌟 آن بوی عطر و رایحه خوشی که ،
🌟 در حین نماز آن را احساس می کرد
🌟 از همین مرد می آمد .
🌟 آن مرد بوی بسیار خوشی می داد
🌟 بویی مانند عطر سیب !
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #امام_باقر
لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۲
🌟 آن مرد خوش چهره و خوشبو ،
🌟 آهسته و زیر لب ،
🌟 مشغول دعا کردن بود .
🌟 مرد غریبه هم دست های خود را ،
🌟 رو به آسمان بلند کرد و گفت :
🕋 خدایا ما را به راه راست هدایت فرما
🕋 خداوندا ما تنها تو را می پرستیم
🕋 و تنها از تو کمک و یاری می خواهیم
🕋 ای خدای بزرگ !
🕋 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن
🌟 مرد خوش چهره ،
🌟 از جای خود بلند شد
🌟 می خواست از مسجد بیرون برود
🌟 اما قبل از اینکه برود ،
🌟 روی خود را به مرد غریبه کرد
🌟 مرد غریبه هم بی اختیار ،
🌟 به چهره زیبای او نگاه می کرد .
🌟 مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد
🌟 و به آن مرد غریبه سلام نمود
🌟 و با لبخند گفت :
💎 ای برادر ! نگو خدایا
💎 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن
💎 بلکه بگو خداوندا !
💎 ما را از مردمان بد بی نیاز فرما
💎 زیرا مومن ،
💎 هیچگاه از برادر مومن خود ،
💎 بی نیاز نمی شود .
🌟 آن مرد خوش بو خداحافظی کرد
🌟 و از مسجد خارج شد .
🌟 مرد غریبه نیز تا آخرین لحظه ،
🌟 او را تماشا می کرد
🌟 و زیر لب می گفت :
🌹 چه مرد نورانی و دانایی بود
🌹 چه کلام زیبا و دلنشینی داشت
🌹 نمی دانم او کیست
🌹 اما هر کسی که هست ،
🌹 حتماً دانشمند است
🌹 زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند
🌹 می توانند به این زیبایی حرف بزنند
🌟 مرد غریبه ،
🌟 از یکی از افراد در مسجد پرسید :
🌹 ببخشید آقا !
🌹 این مردی که از مسجد خارج شد
🌹 چه کسی بود ؟
🌟 آن فرد جواب داد :
☘ چطور این شخص را نشناخته ای
☘ او امام ما شیعیان است ،
☘ امام محمد باقر
🌟 غریبه با تعجب و شرمساری گفت :
🌹 راست میگویی ؟
🌹 ای کاش زودتر او را شناخته بودم .
🌟 رفتار و کردار خوب ، همیشه ،
🌟 ستودنی و قابل احترام است .
🌟 امام محمد باقر علیه السلام ،
🌟 وقتی متوجه خطای آن مرد ،
🌟 در هنگام دعا شدند ،
🌟 با مهربانی و چهره ای بشاش ،
🌟 او را از اشتباه خود مطلع کردند .
🌟 آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد
🌟 بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد
🌟 انسان های بزرگ و دانا ،
🌟 همیشه با لحن مناسب و لبخند ،
🌟 خطا های دیگران را متذکر می شوند
🌟 چه خوب است که ما شیعه ها ،
🌟 امامان بزرگوار را ،
🌟 الگوی خود قرار دهیم .
🌟 و در زمان مشکلات و ناراحتی ها ،
🌟 از خدای بزرگ طلب صبر و تقوا کنیم
🌟 و همیشه با دیگران مهربان باشیم .
🔮 پایان ...
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
#داستان_کوتاه #امام_باقر
لطفا نشر دهید ...
📚 داستان کوتاه وزیر و غلام
🌟 پادشاهی در حال فکر کردن بود
🌟 سپس از وزیر خود پرسید :
👑 بگو خداوندی که تو می پرستی
👑 چه می خورد ؟!
👑 چه می پوشد ؟!
👑 و چه کار می کند ؟!
👑 اگر تا فردا جوابم را ندهی
👑 عزل می گردی .
🌟 وزیر ، با ناراحتی به خانه رفت .
🌟 گوشه ای نشست
🌟 و به فکر عمیقی فرو رفته بود
🌟 غلامش ، وقتی او را در این حال دید
🌟 اجازه حرف زدن گرفت
🌟 و علت ناراحتی او را پرسید ؟!
🌟 وزیر نیز ، درخواست پادشاه را
🌟 برایش بازگو کرد .
🌟 غلام ، خندید و گفت :
🍎 همین ؟!
🍎 جواب این سوال ها ،
🍎 که خیلی آسان است .
🌟 وزیر با تعجب گفت :
🔮 یعنی تو ، جواب آنها را میدانی ؟
🔮 پس لطفا برایم بگو ؛
🌟 غلام گفت :
🍎 گفتی خدا چه میخورد ؟!
🍎 غم بندگانش را ،
🍎 خدا به بنده هایش می فرماید :
🕋 من شما را برای بهشت آفریدم .
🕋 چرا دوزخ را برمی گزینید ؟!
🍎 گفتی خدا چه می پوشد ؟!
🍎 خدا رازها و عیب ها و گناه های
🍎 بندگانش را می پوشد .
🌟 وزیر که ذوق زده شده بود
🌟 با شتاب به دربار رفت
🌟 و جواب دو سوال را داد
🌟 و ناگهان سکوت کرد
🌟 چون یادش رفت سوال سوم را
🌟 از غلامش بپرسد .
🌟 رخصتی گرفت
🌟 و شتابان به طرف غلامش رفت
🌟 و سوال سوم را پرسید .
🌟 غلام گفت :
🍎 ردای وزارت را بر من بپوشان ،
🍎 و ردای مرا بپوش
🍎 و مرا بر اسبت سوار کن
🍎 و افسار به دست ،
🍎 مرا به درگاه شاه ببر
🍎 تا پاسخ را آنجا بازگو کنم .
🌟 وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد
🌟 و با آن حال به دربار حاضر شدند
🌟 پادشاه با تعجب از وزیر پرسید
👑 ای وزیر ! تو چرا اینجوری شده ای ؟!
🌟 و غلام پاسخ داد :
🍎 شما پرسیدید که خدا چه کار می کند
🍎 و این همان کار خداست ای شاه
🍎 که وزیری را ، غلام می کند
🍎 و غلامی را ، وزیر
🌟 پادشاه از درایت غلام خوشنود شد
🌟 و به او پاداش بسیار داد
🌟 و او را وزیر دست راست خود نمود
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
لطفا نشر دهید ...
#داستان_کوتاه #خدا
📙 شعر داستانی حضرت رقیه
قسمت اول
🌟 آی بچه های قشنگ
🌟 نوگلای رنگارنگ
🌟 می خوام براتون بگم
🌟 یه قصه از دلِ تنگ
🌟 من حضرت رقیه ام
🌟 یه دختر سه ساله ام
🌟 همه میگن شبیهِ
🌟 گلهای سرخ و لاله ام
🌟 هر کسی مشکل داره
🌟 میاد تو حرم من
🌟 مشکلش آسون میشه
🌟 با گفتن نامِ من
🌟 بابام امام حسینه
🌟 ماهِ روی زمینه
🌟 پدربزرگ خوبم
🌟 امیر المومنینه
🌟 یه روزی از مدینه
🌟 سواره و پیاده
🌟 رفتیم به سمت مکه
🌟 همراه خانواده
🌟 یه چند روزی تو مکه
🌟 کنار کعبه موندیم
🌟 نماز ، دعا و قرآن
🌟 با عشق و حال می خوندیم
🌟 اما یهو ناگهان
🌟 حمله کردن دشمنان
🌟 اون آدمای بدجنس
🌟 اومدن مثل شیطان
🌟 مردمو کشتن تویِ
🌟 خونه اَمنِ خدا
🌟 ما هم فرار کردیم و
🌟 رفتیم سمتِ کربلا
🌟 بازم توی کربلا
🌟 اومدن دنبال ما
🌟 وحشیانه می زدن
🌟 ما رو اون آدم بدا
🌟 مردای ما مردونه
🌟 رو در رو می جنگیدن
🌟 اما اونا از هر جا
🌟 سمت ما تیر می زدن
🌟 اونا خیلی نامردن
🌟 به هیچکی رحم نکردن
🌟 حتی به داداش اصغر
🌟 یه قطره آب ندادن
🌟 لبهای کوچک من
🌟 از تشنگی می سوخته
🌟 تحمل تشنگی
🌟 راس راسی خیلی سخته
✍ ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
#محرم #شعر #داستان_کوتاه #رقیه
📙 شعر داستانی حضرت رقیه
قسمت دوم
🌟 عمو عباس قرار بود
🌟 آب بیاره برامون
🌟 اما دشمن نذاشتش
🌟 شهیدش کردن آسون
🌟 بابام هم رفته سفر
🌟 با اصغر و با اکبر
🌟 من موندم و دشمن و
🌟 تنهایی و چشم تَر
🌟 به من سیلی می زدن
🌟 گواشواره مو کشیدن
🌟 به گریه کردن من
🌟 هوار هوار خندیدن
🌟 پای برهنه هر سو
🌟 می دویدم تو صحرا
🌟 زمینش داغ و سوزان
🌟 می رفت توی پام خارا
🌟 آخر منو گرفتن
🌟 دست و پاهامو بستن
🌟 خیلی اذیت شدم
🌟 قلب منو شکستن
🌟 ما رو اسیری بردن
🌟 کربلا تا سوریه
🌟 اونم پای پیاده
🌟 راهِ خیلی دوریه
🌟 توی خرابه شام
🌟 ما رو زندونی کردن
🌟 حتی با ما بچه ها
🌟 نامهربونی کردن
🌟 داد زدم : آی آدما
🌟 عموی من عباسه
🌟 بابام امام حسینه
🌟 کی که اونو نشناسه ؟!
🌟 با اشکا و گریه هام
🌟 با صدای بی صدام
🌟 با بُغض و دلتنگیام
🌟 گفتم بابامو می خوام
🌟 چندتا از آدم بدا ،
🌟 آوردن تشت طلا
🌟 گفتم بابامو می خوام
🌟 نه عروسک نه غذا
🌟 یکی پرده رو برداشت
🌟 سر بابامو دیدم
🌟 دست رو موهاش کشیدم
🌟 پیشونی شو بوسیدم
🌟 باهاش دردامو گفتم
🌟 زار و زار گریه کردم
🌟 بابا تنها و خسته ام
🌟 بابا بی روح و سردم
🌟 یه دفعه دیدم بابا
🌟 اومد توی خرابه
🌟 انگار دوباره می خواد
🌟 امشب پیشم بخوابه
🌟 دست انداختم گردنش
🌟 تو بغلش خوابیدم
🌟 خیلی حس خوبی بود
🌟 خوابای رنگی دیدم
🌟 صبح که بلند شدم من
🌟 دیدم که یک فرشتم
🌟 مثل داداش اصغرم
🌟 منم توی بهشتم
✍ شاعر : حامد طرفی و محمد کامرانی
https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62
👌🏻 لطفا نشر دهید ...
#محرم #شعر #داستان_کوتاه #رقیه