🎊 🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه بود، مشغول تخصصش بود که استاد مجاهد گفت: _به جای این حرفا، یه صلوات بفرستید که بتونیم دزده رو بگیریم! همگی حین دویدن، صلواتی فرستادند و به اتاق نگهبانی رسیدند. علی املتی چای‌اش را سر کشید و گفت: _دیر رسیدید؛ دزده فرار کرد! همگی با قیافه‌ای خواب‌آلود و چشمانی پف‌کرده، نگاه چپ چپی به نگهبان باغ انداختند که بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _واقعاً براتون متاسفم! البته نه برای شما؛ بلکه برای کسی که شما رو گذاشت نگهبان باغ. نگهبانی که به جای گرفتن دزد، داره چایی می‌خوره! سپس بانو احد با حرص، چشمی داخل اتاق نگهبانی چرخاند. _ماهیتابه‌ی املتتون کو؟! نکنه خوردید، شُستید گذاشتید توی کابینت؟! یا نکنه برنامه‌ی اُملتتون، بعد چایی خوردنتونه؟! بانو شبنم که فرزند پنجمش را در آغوش گرفته بود، لبانش را گَزید. _این نگهبان به درد لایِ جِرز دیوار هم نمی‌خوره؛ چه برسه به نگهبانی باغ انار که مدیرش مرحوم استاد واقفی بود و معاونش بانو احد. من اگه جای ایشون بودم، همین امشب حکم برکناری‌تون رو امضا می‌کردم. علی املتی نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به بانو شبنم انداخت. _حیف اون املت و چایی‌ای که شما به خاطر ویارتون از من گرفتید. واقعاً دستتون درد نکنه! بانو شبنم که فهمید همچنان کارش گیر است و ممکن است به خاطر فرزند ششمش که الان در شکمش است، دوباره ویار املت و چایی کند، لبخند مصنوعی‌ای زد. _نه من شوخی کردم. به نظرم انسان ممکن الخطاس. حالا این دفعه رو اِشکال نداره! بانو احد چشم غره‌ای به بانو شبنم رفت. _چی چی رو اِشکال نداره؟! دزده اومده دزدیش رو کرده و رفته‌، آب از آب تکون نخورده. بعد تو میگی اِشکال نداره؟! اصلاً تو چیکاره‌ای که میگی اِشکال نداره؟! بانو شبنم که بغض گلویش را چنگ می‌زد، زیرلب گفت: _من چیکاره‌ام. آره؟! سپس فرزند پنجمش، سکینه را به بغل دخترمحی داد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _من، شبنم شبنمی، مادر پنج و نیم فرزند قد و نیم قد، کسی که یه تنه داره آمار جمعیت کشور رو بالا می‌بره و کابوس سازمان ملل و صهیونیست‌ها شده، از همین‌جا اعلام می‌کنم که این طرز صحبت با من درست نبود و دلم شکست! سپس بغضش ترکید و با چشمانی اشک‌بار، سکینه را از بغل دخترمحی گرفت و رفت. بانو احد پوفی کشید و چشمانش را مالید که دخترمحی گفت: _از کجا می‌دونید که دزده یه چیزی برده و دزدی کرده؟! همگی با تعجب به هم خیره شدند که استاد مجاهد گفت: _این چه حرفیه دخترم؟! خب دزد اسمش روشه؛ دزد! میاد که یه چیزی ببره. وگرنه بیکار که نیست بیاد دزدی! بانو احد که از دست رفتار خودش با بانو شبنم ناراحت بود، با کلافگی گفت: _اتفاقاً بیکارا میان دزدی استاد. اصلاً همه‌ی بزهکاریا و گناها، زیر سر همین بیکاریه! بیکار که باشی، فکر هر غلطی میاد سراغت! _درسته، ولی این رو هم یادتون باشه که دزدی هم یه شغله. شغلی که زحمت زیادی هم داره. مهدیه دستانش را بالا برد. _خدایا! به شغلِ همگی برکت بده. الهی آمین! استاد مجاهد لبخندی زد. _درسته دزدی هم شغله دخترم، ولی از نوع حرامش. پس بهتره به جای اینکه بگیم خدا به کارشون برکت بده، بگیم خدا هدایتشون کنه. اصلاً برای هدایت همه علی الخصوص دزدا، صلوات بلندی عنایت کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که صدرا به استاد مجاهد خیره شد. _اُشتاد میشه منم دَر آینده دژد بشم؟! _ای وااای! بچه‌ی مردم از دست رفت. پدر و مادرش دو روز این بچه رو دستمون سپردن. حالا پسرشون داره دزد میشه! ای وااای! استاد مجاهد، توجهی به ناله و شیون‌های مهدیه نکرد و با مهربانی، دستی روی سرِ صدرا کشید و لبخندی زد. _نه جانم. دزدی یه کار بَدِه که فقط آدم بَدا انجامش میدن. حالا تو چرا می‌خوای خدایی نکرده در آینده دزد بشی؟! _آخه دژدا شبا کار می‌کنن و منم شب رو خیلی دوشت دارم اُشتاد! _ای وااای! طفلی بچه نمی‌دونه که دزدی توی روز روشن، بیشتر از دزدی توی شب تاریکه! ای خدا.‌ این چه سرنوشتی بود؟! رِجینا دست مهدیه که داشت خودش را چنگ می‌زد، گرفت و گفت: _اینقَده خودت رو اذیت نکن آبجی. این بچه یه چی گفت. اصلاً این کار و کاسبیش از الان معلومه. قراره بچمون استیکرساز شه. مگه نه عمو جون؟! صدرا نفس عمیقی کشید. _اشتیکرشاژی که شغل الانمه. می‌خوای بهت لینک بدم تا بیای گروهم؟! رجینا لبخندی زد. _حله. توی پیویم برفست! مهدیه که کمی آرام شده بود، دوباره محکم زد به پایش و دادش به آسمان رفت. _مُخ‌زنی توی تاریکی شب ندیده بودیم که دیدیم. ای وااای! رِجینا پوفی کشید و چشم غره‌ای به مهدیه رفت و دستش را وِل کرد که دخترمحی یک قدم به استاد مجاهد نزدیک شد. _منظورم این نبود استاد. منظور من اینه که اصلاً شاید دزدی‌ای در کار نبوده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344