eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
934 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
148 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
همگی به طرف بانو شبنم آمدند که بانو ایرجی او را بلند کرد و نشاند. سپس چند چَک به صورتش زد که فایده‌ای نداشت. دخترمحی بعد از دیدن این صحنه گفت: _شبنم باغ هم به رحمت خدا رفت. بانو ایرجی چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و گفت: _به جای زخم زبون زدن، از کیفت بطری آب رو در بیار. دخترمحی بطری آبش را به بانو ایرجی داد و او هم چند قطره آب به صورت وی پاشید. چندی بعد، بانو شبنم کم کم چشمانش را باز کرد که استاد مجاهد گفت: _خداروشکر به هوش اومد. صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو ایرجی گفت: _چیشد یهو شبنمی؟ بانو شبنم با بی‌حالی پاسخ داد: _یه لحظه چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم. _صدبار بهت گفتم اینقدر میوه نخور. اون بچه چه گناهی کرده که به جای پروتئین و کلسیم، هی باید ویتامین سی دریافت کنه؟ در ضمن من الان فکر می‌کنم که اون بچه به جای کیسه آب، توی کیسه‌ی آب‌میوَس. بانو شبنم چیزی نگفت که بانو ایرجی ادامه داد: _به شوهرت زنگ بزن که بیاد ببرتت. تو باید استراحت کنی. بانو شبنم جواب داد: _شوهرم رفته هند نارگیل بیاره. آخه تازگیا خیلی هوس کردم. بانو کمال‌الدینی گفت: _الهی! چه شوهرِ عاشقی! خدا بده شانس. بانو شبنم پاسخ داد: _ممنون فائزه جان. ان‌شاءالله قسمتِ خودت بشه. دخترمحی گفت: _میگن هند، منبع کروناهای جهش یافتس. نکنه شوهرتون به جای نارگیل، کرونا بیاره؟ و به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد. آقای قاضی که از روی صندلی‌اش بلند شده بود، چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و خطاب به خواهرزاده‌اش گفت: _بهتری شبنم جان؟ _خوبم دای جان. بعد از خوردن آب قند، حال بانو شبنم بهتر شد و دادگاه به رِوال عادی برگشت. قاضی سوال خود را تکرار کرد که بانو احد دستش را بالا برد و گفت: _احد منم آقای قاضی. _لطفاً هرچی که دیدید و می‌دونید رو برامون تعریف کنید. بانو احد نفس عمیقی کشید و گفت: _داشتم ناهار می‌پختم که دیدم برگ اعظم و برگِ کوچیکِ باغِ پرتقال، وارد باغمون شدن. توجهی بهشون نکردم که دیدم بعد دقایقی، استاد واقفی و یاد همراهشون رفتن بیرون و دیگه برنگشتن. قاضی دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: _الان شما معتقدید که این دو برگ کُشته یا همون شهید شدن؟ بانو احد با صدایی بغض آلود پاسخ داد: _بله. چون بعد ناپدید شدنشون، من و چند نفر دیگه به باغ پرتقال رفتیم و قضیه رو ازشون پرسیدیم. اونا گفتن که باغ گیلاس، قرار بوده به باغ پرتقال حمله کنه و باغ پرتقال، خواسته از باغ انار کمک بگیره. بانو سیاه تیری در ادامه‌ی حرف‌های بانو احد گفت: _پس احتمال اینکه استاد واقفی و یاد، در جنگ با باغ گیلاس به شهادت رسیده باشن، خیلی زیاده. چون اگه شهید نمی‌شدن، بالاخره باید برمی‌گشتن دیگه. نه؟ آقای قاضی پاسخی به حرف وکیل مدافع نداد و خطاب به بانو احد گفت: _چرا باغ گیلاس قصد حمله به باغ پرتقال رو داشته؟ آیا دشمنی‌ای بِینشون بوده؟ بانو شبنم که یک دستش روی شکمش بود و با دست دیگرش داشت پسته و بادام می‌خورد، جواب داد: _نه دای جان. علت حمله‌ی باغ گیلاس، خودخواه بودنشون بوده. اونا معقتدن چون جفت هستن و دوتا هسته دارن، از پرتقال و انار که تک هستن، سرتَرَن. ولی نمی‌دونن که مهم کیفیته، نه کمیت. آقای قاضی نگاهی به تَهِ دادگاه انداخت و گفت: _خانوم چیکار دارید می‌کنید؟ _کمال‌الدینی هستم آقای قاضی. دارم عکس می‌گیرم. آخه استاد واقفی همیشه تاکید داشتن که هیچ سوژه‌ای رو واسه عکاسی از دست ندیم. بعد از این حرف بانو کمال‌الدینی، ناگهان بغض بانو شبنم ترکید و با اشک گفت: _بیچاره استاد. به فکر همه بود، جز خودش. آخ شبنم باغ برات بمیره! بانو ایرجی دستش را روی شانه‌ی بانو شبنم گذاشت و گفت: _اینقدر حرص نخور شبنمی. باز بیهوش میشیا. _آخه نمی‌دونی که. استاد فقط یه برگ نبود، بلکه یه درخت بود. یه درختِ بزرگ که سایَش برای ما نعمتی بود. استاد جَوون مرگ شد. می‌فهمی؟ جَوون مرگ! دخترمحی گفت: _البته زیادم جَوون نبود و تقریباً عمرش رو کرده بود. خدا بیامرزتش. بانو شبنم فریاد بلندی کشید و گفت: _آقا سپهر کجایی که اینجا یه نفر داره برای فِلفِلات بی‌تابی می‌کنه. آقای قاضی که از وضع دادگاه کلافه شده بود، نفس عمیقی کشید و خطاب به بانو کمال‌الدینی گفت: _خانوم اینجا دادگاهه، نه طبیعت. لطفاً گوشیتون رو بذارید کنار. بانو کمال‌الدینی چَشمی گفت که آقای قاضی خطاب به بانو احد ادامه داد: _خب از کجا می‌دونید که باغ گیلاس قاتل آقای واقفی و یاده؟ شاید باغ پرتقال اونا رو سر به نیست کرده. بانو احد گونه‌های خیس شده‌اش را پاک کرد و گفت: _نه، این امکان نداره. آقای واقفی با برگِ اعظمِ باغِ پرتقال، یه رفاقت دیگه‌ای داشت. به طوری که نهارش رو توی باغ انار می‌خورد، شامش رو توی باغ پرتقال. در این حد صمیمی بودن. آقای قاضی پوفی کشید و گفت: _بسیار خُب. فعلاً یه دقیقه تنفس اعلام می‌کنیم و بعدش نتیجه‌ی دادگاه رو به عرضتون می‌رسونیم...
همگی به طرف بانو شبنم آمدند که بانو ایرجی او را بلند کرد و نشاند. سپس چند چَک به صورتش زد که فایده‌ای نداشت. دخترمحی بعد از دیدن این صحنه گفت: _شبنم باغ هم به رحمت خدا رفت. بانو ایرجی چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و گفت: _به جای زخم زبون زدن، از کیفت بطری آب رو در بیار. دخترمحی بطری آبش را به بانو ایرجی داد و او هم چند قطره آب به صورت وی پاشید. چندی بعد، بانو شبنم کم کم چشمانش را باز کرد که استاد مجاهد گفت: _خداروشکر به هوش اومد. صلوات بفرستید. همگی صلواتی فرستادند که بانو ایرجی گفت: _چیشد یهو شبنمی؟ بانو شبنم با بی‌حالی پاسخ داد: _یه لحظه چشمام سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم. _صدبار بهت گفتم اینقدر میوه نخور. اون بچه چه گناهی کرده که به جای پروتئین و کلسیم، هی باید ویتامین سی دریافت کنه؟ در ضمن من الان فکر می‌کنم که اون بچه به جای کیسه آب، توی کیسه‌ی آب‌میوَس. بانو شبنم چیزی نگفت که بانو ایرجی ادامه داد: _به شوهرت زنگ بزن که بیاد ببرتت. تو باید استراحت کنی. بانو شبنم جواب داد: _شوهرم رفته هند نارگیل بیاره. آخه تازگیا خیلی هوس کردم. بانو کمال‌الدینی گفت: _الهی! چه شوهرِ عاشقی! خدا بده شانس. بانو شبنم پاسخ داد: _ممنون فائزه جان. ان‌شاءالله قسمتِ خودت بشه. دخترمحی گفت: _میگن هند، منبع کروناهای جهش یافتس. نکنه شوهرتون به جای نارگیل، کرونا بیاره؟ و به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد. آقای قاضی که از روی صندلی‌اش بلند شده بود، چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و خطاب به خواهرزاده‌اش گفت: _بهتری شبنم جان؟ _خوبم دای جان. بعد از خوردن آب قند، حال بانو شبنم بهتر شد و دادگاه به رِوال عادی برگشت. قاضی سوال خود را تکرار کرد که بانو احد دستش را بالا برد و گفت: _احد منم آقای قاضی. _لطفاً هرچی که دیدید و می‌دونید رو برامون تعریف کنید. بانو احد نفس عمیقی کشید و گفت: _داشتم ناهار می‌پختم که دیدم برگ اعظم و برگِ کوچیکِ باغِ پرتقال، وارد باغمون شدن. توجهی بهشون نکردم که دیدم بعد دقایقی، استاد واقفی و یاد همراهشون رفتن بیرون و دیگه برنگشتن. قاضی دستی به ریش‌هایش کشید و گفت: _الان شما معتقدید که این دو برگ کُشته یا همون شهید شدن؟ بانو احد با صدایی بغض آلود پاسخ داد: _بله. چون بعد ناپدید شدنشون، من و چند نفر دیگه به باغ پرتقال رفتیم و قضیه رو ازشون پرسیدیم. اونا گفتن که باغ گیلاس، قرار بوده به باغ پرتقال حمله کنه و باغ پرتقال، خواسته از باغ انار کمک بگیره. بانو سیاه تیری در ادامه‌ی حرف‌های بانو احد گفت: _پس احتمال اینکه استاد واقفی و یاد، در جنگ با باغ گیلاس به شهادت رسیده باشن، خیلی زیاده. چون اگه شهید نمی‌شدن، بالاخره باید برمی‌گشتن دیگه. نه؟ آقای قاضی پاسخی به حرف وکیل مدافع نداد و خطاب به بانو احد گفت: _چرا باغ گیلاس قصد حمله به باغ پرتقال رو داشته؟ آیا دشمنی‌ای بِینشون بوده؟ بانو شبنم که یک دستش روی شکمش بود و با دست دیگرش داشت پسته و بادام می‌خورد، جواب داد: _نه دای جان. علت حمله‌ی باغ گیلاس، خودخواه بودنشون بوده. اونا معقتدن چون جفت هستن و دوتا هسته دارن، از پرتقال و انار که تک هستن، سرتَرَن. ولی نمی‌دونن که مهم کیفیته، نه کمیت. آقای قاضی نگاهی به تَهِ دادگاه انداخت و گفت: _خانوم چیکار دارید می‌کنید؟ _کمال‌الدینی هستم آقای قاضی. دارم عکس می‌گیرم. آخه استاد واقفی همیشه تاکید داشتن که هیچ سوژه‌ای رو واسه عکاسی از دست ندیم. بعد از این حرف بانو کمال‌الدینی، ناگهان بغض بانو شبنم ترکید و با اشک گفت: _بیچاره استاد. به فکر همه بود، جز خودش. آخ شبنم باغ برات بمیره! بانو ایرجی دستش را روی شانه‌ی بانو شبنم گذاشت و گفت: _اینقدر حرص نخور شبنمی. باز بیهوش میشیا. _آخه نمی‌دونی که. استاد فقط یه برگ نبود، بلکه یه درخت بود. یه درختِ بزرگ که سایَش برای ما نعمتی بود. استاد جَوون مرگ شد. می‌فهمی؟ جَوون مرگ! دخترمحی گفت: _البته زیادم جَوون نبود و تقریباً عمرش رو کرده بود. خدا بیامرزتش. بانو شبنم فریاد بلندی کشید و گفت: _آقا سپهر کجایی که اینجا یه نفر داره برای فِلفِلات بی‌تابی می‌کنه. آقای قاضی که از وضع دادگاه کلافه شده بود، نفس عمیقی کشید و خطاب به بانو کمال‌الدینی گفت: _خانوم اینجا دادگاهه، نه طبیعت. لطفاً گوشیتون رو بذارید کنار. بانو کمال‌الدینی چَشمی گفت که آقای قاضی خطاب به بانو احد ادامه داد: _خب از کجا می‌دونید که باغ گیلاس قاتل آقای واقفی و یاده؟ شاید باغ پرتقال اونا رو سر به نیست کرده. بانو احد گونه‌های خیس شده‌اش را پاک کرد و گفت: _نه، این امکان نداره. آقای واقفی با برگِ اعظمِ باغِ پرتقال، یه رفاقت دیگه‌ای داشت. به طوری که نهارش رو توی باغ انار می‌خورد، شامش رو توی باغ پرتقال. در این حد صمیمی بودن. آقای قاضی پوفی کشید و گفت: _بسیار خُب. فعلاً یه دقیقه تنفس اعلام می‌کنیم و بعدش نتیجه‌ی دادگاه رو به عرضتون می‌رسونیم...
🎊 🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه بود، مشغول تخصصش بود که استاد مجاهد گفت: _به جای این حرفا، یه صلوات بفرستید که بتونیم دزده رو بگیریم! همگی حین دوییدن، صلواتی فرستادند و به اتاق نگهبانی رسیدند. علی املتی چای‌اش را سر کشید و گفت: _دیر رسیدید؛ دزده فرار کرد! همگی با قیافه‌ای خواب‌آلود و چشمانی پف‌کرده، نگاه چپ چپی به نگهبان باغ انداختند که بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _واقعاً براتون متاسفم! البته نه برای شما؛ بلکه برای کسی که شما رو گذاشت نگهبان باغ. نگهبانی که به جای گرفتن دزد، داره چایی می‌خوره! سپس بانو احد با حرص، چشمی داخل اتاق نگهبانی چرخاند. _ماهیتابه‌ی املتتون کو؟! نکنه خوردید، شُستید گذاشتید توی کابینت؟! یا نکنه برنامه‌ی اُملتتون، بعد چایی خوردنتونه؟! بانو شبنم که فرزند پنجمش را در آغوش گرفته بود، لبانش را گَزید. _این نگهبان به درد جِرز لای دیوار هم نمی‌خوره؛ چه برسه به نگهبانی باغ انار که مدیرش مرحوم استاد واقفی بود و معاونش بانو احد. من اگه جای ایشون بودم، همین امشب حکم برکناری‌تون رو امضا می‌کردم. علی املتی نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به بانو شبنم انداخت. _حیف اون املت و چایی‌ای که شما به خاطر ویارتون از من گرفتید. واقعاً دستتون درد نکنه! بانو شبنم که فهمید همچنان کارش گیر است و ممکن است به خاطر فرزند ششمش که الان در شکمش است، دوباره ویار املت و چایی کند، لبخند مصنوعی‌ای زد. _نه من شوخی کردم. به نظرم انسان ممکن الخطاس. حالا این دفعه رو اِشکال نداره! بانو احد چشم غره‌ای به بانو شبنم رفت. _چی چی رو اِشکال نداره؟! دزده اومده دزدیش رو کرده و رفته‌، آب از آب تکون نخورده. بعد تو میگی اِشکال نداره؟! اصلاً تو چیکاره‌ای که میگی اِشکال نداره؟! بانو شبنم که بغض گلویش را چنگ می‌زد، زیرلب گفت: _من چیکاره‌ام. آره؟! سپس فرزند پنجمش، سکینه را به بغل دخترمحی داد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _من، شبنم شبنمی، مادر پنج و نیم فرزند قد و نیم قد، کسی که یه تنه داره آمار جمعیت کشور رو بالا می‌بره و کابوس سازمان ملل و صهیونیست‌ها شده، از همین‌جا اعلام می‌کنم که این طرز صحبت با من درست نبود و دلم شکست! سپس بغضش ترکید و با چشمانی اشک‌بار، سکینه را از بغل دخترمحی گرفت و رفت. بانو احد پوفی کشید و چشمانش را مالید که دخترمحی گفت: _از کجا می‌دونید که دزده یه چیزی برده و دزدی کرده؟! همگی با تعجب به هم خیره شدند که استاد مجاهد گفت: _این چه حرفیه دخترم؟! خب دزد اسمش روشه؛ دزد! میاد که یه چیزی ببره. وگرنه بیکار که نیست بیاد دزدی! بانو احد که از دست رفتار خودش با بانو شبنم ناراحت بود، با کلافگی گفت: _اتفاقاً بیکارا میان دزدی استاد. اصلاً همه‌ی بزهکاریا و گناها، زیر سر همین بیکاریه! بیکار که باشی، فکر هر غلطی میاد سراغت! _درسته، ولی این رو هم یادتون باشه که دزدی هم یه شغله. شغلی که زحمت زیادی هم داره. مهدیه دستانش را بالا برد. _خدایا! به شغلِ همگی برکت بده. الهی آمین! استاد مجاهد لبخندی زد. _درسته دزدی هم شغله دخترم، ولی از نوع حرامش. پس بهتره به جای اینکه بگیم خدا به کارشون برکت بده، بگیم خدا هدایتشون کنه. اصلاً برای هدایت همه علی الخصوص دزدا، صلوات بلندی عنایت کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که صدرا به استاد مجاهد خیره شد. _اُشتاد میشه منم دَر آینده دژد بشم؟! _ای وااای! بچه‌ی مردم از دست رفت. پدر و مادرش دو روز این بچه رو دستمون سپردن. حالا پسرشون داره دزد میشه! ای وااای! استاد مجاهد، توجهی به ناله و شیون‌های مهدیه نکرد و با مهربانی، دستی روی سرِ صدرا کشید و لبخندی زد. _نه جانم. دزدی یه کار بَدِه که فقط آدم بَدا انجامش میدن. حالا تو چرا می‌خوای خدایی نکرده در آینده دزد بشی؟! _آخه دژدا شبا کار می‌کنن و منم شب رو خیلی دوشت دارم اُشتاد! _ای وااای! طفلی بچه نمی‌دونه که دزدی توی روز روشن، بیشتر از دزدی توی شب تاریکه! ای خدا.‌ این چه سرنوشتی بود؟! رِجینا دست مهدیه که داشت خودش را چنگ می‌زد، گرفت و گفت: _اینقَده خودت رو اذیت نکن آبجی. این بچه یه چی گفت. اصلاً این کار و کاسبیش از الان معلومه. قراره بچمون استیکرساز شه. مگه نه عمو جون؟! صدرا نفس عمیقی کشید. _اشتیکرشاژی که شغل الانمه. می‌خوای بهت لینک بدم تا بیای گروهم؟! رجینا لبخندی زد. _حله. توی پیویم برفست! مهدیه که کمی آرام شده بود، دوباره محکم زد به پایش و دادش به آسمان رفت. _مُخ‌زنی توی تاریکی شب ندیده بودیم که دیدیم. ای وااای! رِجینا پوفی کشید و چشم غره‌ای به مهدیه رفت و دستش را وِل کرد که دخترمحی یک قدم به استاد مجاهد نزدیک شد. _منظورم این نبود استاد. منظور من اینه که اصلاً شاید دزدی‌ای در کار نبوده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _آره. دزده وایستاده تا تو بری ازش عکس بگیری! دخترمحی که متخصص ضدحال زدن به بقیه بود، مشغول تخصصش بود که استاد مجاهد گفت: _به جای این حرفا، یه صلوات بفرستید که بتونیم دزده رو بگیریم! همگی حین دویدن، صلواتی فرستادند و به اتاق نگهبانی رسیدند. علی املتی چای‌اش را سر کشید و گفت: _دیر رسیدید؛ دزده فرار کرد! همگی با قیافه‌ای خواب‌آلود و چشمانی پف‌کرده، نگاه چپ چپی به نگهبان باغ انداختند که بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _واقعاً براتون متاسفم! البته نه برای شما؛ بلکه برای کسی که شما رو گذاشت نگهبان باغ. نگهبانی که به جای گرفتن دزد، داره چایی می‌خوره! سپس بانو احد با حرص، چشمی داخل اتاق نگهبانی چرخاند. _ماهیتابه‌ی املتتون کو؟! نکنه خوردید، شُستید گذاشتید توی کابینت؟! یا نکنه برنامه‌ی اُملتتون، بعد چایی خوردنتونه؟! بانو شبنم که فرزند پنجمش را در آغوش گرفته بود، لبانش را گَزید. _این نگهبان به درد لایِ جِرز دیوار هم نمی‌خوره؛ چه برسه به نگهبانی باغ انار که مدیرش مرحوم استاد واقفی بود و معاونش بانو احد. من اگه جای ایشون بودم، همین امشب حکم برکناری‌تون رو امضا می‌کردم. علی املتی نگاه عاقل اندرسفیه‌ای به بانو شبنم انداخت. _حیف اون املت و چایی‌ای که شما به خاطر ویارتون از من گرفتید. واقعاً دستتون درد نکنه! بانو شبنم که فهمید همچنان کارش گیر است و ممکن است به خاطر فرزند ششمش که الان در شکمش است، دوباره ویار املت و چایی کند، لبخند مصنوعی‌ای زد. _نه من شوخی کردم. به نظرم انسان ممکن الخطاس. حالا این دفعه رو اِشکال نداره! بانو احد چشم غره‌ای به بانو شبنم رفت. _چی چی رو اِشکال نداره؟! دزده اومده دزدیش رو کرده و رفته‌، آب از آب تکون نخورده. بعد تو میگی اِشکال نداره؟! اصلاً تو چیکاره‌ای که میگی اِشکال نداره؟! بانو شبنم که بغض گلویش را چنگ می‌زد، زیرلب گفت: _من چیکاره‌ام. آره؟! سپس فرزند پنجمش، سکینه را به بغل دخترمحی داد و انگشت اشاره‌اش را بالا برد. _من، شبنم شبنمی، مادر پنج و نیم فرزند قد و نیم قد، کسی که یه تنه داره آمار جمعیت کشور رو بالا می‌بره و کابوس سازمان ملل و صهیونیست‌ها شده، از همین‌جا اعلام می‌کنم که این طرز صحبت با من درست نبود و دلم شکست! سپس بغضش ترکید و با چشمانی اشک‌بار، سکینه را از بغل دخترمحی گرفت و رفت. بانو احد پوفی کشید و چشمانش را مالید که دخترمحی گفت: _از کجا می‌دونید که دزده یه چیزی برده و دزدی کرده؟! همگی با تعجب به هم خیره شدند که استاد مجاهد گفت: _این چه حرفیه دخترم؟! خب دزد اسمش روشه؛ دزد! میاد که یه چیزی ببره. وگرنه بیکار که نیست بیاد دزدی! بانو احد که از دست رفتار خودش با بانو شبنم ناراحت بود، با کلافگی گفت: _اتفاقاً بیکارا میان دزدی استاد. اصلاً همه‌ی بزهکاریا و گناها، زیر سر همین بیکاریه! بیکار که باشی، فکر هر غلطی میاد سراغت! _درسته، ولی این رو هم یادتون باشه که دزدی هم یه شغله. شغلی که زحمت زیادی هم داره. مهدیه دستانش را بالا برد. _خدایا! به شغلِ همگی برکت بده. الهی آمین! استاد مجاهد لبخندی زد. _درسته دزدی هم شغله دخترم، ولی از نوع حرامش. پس بهتره به جای اینکه بگیم خدا به کارشون برکت بده، بگیم خدا هدایتشون کنه. اصلاً برای هدایت همه علی الخصوص دزدا، صلوات بلندی عنایت کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! همگی صلواتی فرستادند که صدرا به استاد مجاهد خیره شد. _اُشتاد میشه منم دَر آینده دژد بشم؟! _ای وااای! بچه‌ی مردم از دست رفت. پدر و مادرش دو روز این بچه رو دستمون سپردن. حالا پسرشون داره دزد میشه! ای وااای! استاد مجاهد، توجهی به ناله و شیون‌های مهدیه نکرد و با مهربانی، دستی روی سرِ صدرا کشید و لبخندی زد. _نه جانم. دزدی یه کار بَدِه که فقط آدم بَدا انجامش میدن. حالا تو چرا می‌خوای خدایی نکرده در آینده دزد بشی؟! _آخه دژدا شبا کار می‌کنن و منم شب رو خیلی دوشت دارم اُشتاد! _ای وااای! طفلی بچه نمی‌دونه که دزدی توی روز روشن، بیشتر از دزدی توی شب تاریکه! ای خدا.‌ این چه سرنوشتی بود؟! رِجینا دست مهدیه که داشت خودش را چنگ می‌زد، گرفت و گفت: _اینقَده خودت رو اذیت نکن آبجی. این بچه یه چی گفت. اصلاً این کار و کاسبیش از الان معلومه. قراره بچمون استیکرساز شه. مگه نه عمو جون؟! صدرا نفس عمیقی کشید. _اشتیکرشاژی که شغل الانمه. می‌خوای بهت لینک بدم تا بیای گروهم؟! رجینا لبخندی زد. _حله. توی پیویم برفست! مهدیه که کمی آرام شده بود، دوباره محکم زد به پایش و دادش به آسمان رفت. _مُخ‌زنی توی تاریکی شب ندیده بودیم که دیدیم. ای وااای! رِجینا پوفی کشید و چشم غره‌ای به مهدیه رفت و دستش را وِل کرد که دخترمحی یک قدم به استاد مجاهد نزدیک شد. _منظورم این نبود استاد. منظور من اینه که اصلاً شاید دزدی‌ای در کار نبوده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344