🎊 🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فراری که خب البته اطرافیان میگن قهر کرده. چندتا گوسفند فول آپشن دارم که همه چی میدن جز باج! از شیر و دوغ و ماست بگیرید، تا پشم و پشکل و پوست! راستش دیشب توی اخبار دیدم که حقوق سربازا قراره زیاد بشه و امتیازات خاصی هم به متاهلا میدن. از جمله حقوق بیشتر و خدمت توی شهر خود و مرخصی‌های زیاد و...! _که اینطور. خب مشکل خاصی ندارید؟! _مثلاً چه مشکلی؟! _مثلاً بیماری خاص، اعتیاد، افسردگی، بچه‌ی طلاق و...؟! _راستش افسردگی که ندارم. چون صبحا توی صحرا با گوسفندام عشق می‌کنم و شبا هم توی باغ، با رفیق رفقا. بیماری خاصی هم ندارم؛ جز اینکه بعضی موقع‌ها نفخ می‌کنم. اونم پرسیدم که میگن علتش از آب خوردن وسط غذاس که خب با یه لیوان عرق نعناء حل میشه. بچه‌ی طلاق هم فکر نکنم باشم. البته از اون موقعی که چشم باز کردم، استاد واقفی رو دیدم؛ ولی خب احتمالاً ننه آقام من رو امانت دادن به ایشون؛ ولی باز مطمئن نیستم. شما شمارتون رو بدید، ته‌توش رو در میارم و بهتون خبر میدم! احف با نگاه‌های چپ چپ خانوم پشت میز مواجه شد که ادامه داد: _و اما اعتیاد! راستش...! احف با خودش رودربایستی نداشت. می‌دانست که این مشکل را دارد و برای رهایی از این مشکل، دنبال راه‌حل می‌گشت. _اونایی که اعتیاد دارن، نمی‌تونن برن سربازی؟! _چرا؛ ولی بعد آموزشی، میرن کمپ و بر اساس شدت آلودگیشون، اونجا بستری میشن تا پاک بشن. اصولاً هم مدتش شیش ماهه! بعد اینکه پاک شدن هم میرن یگان خدمتیشون. در ضمن این شیش ماه، جزءِ خدمتشون حساب نمیشه! احف با چشمانی گرد شده، به سختی دستش را زیر چانه‌اش قرار داد تا فک پایین آمده‌اش را بالا بدهد. _عجب. حالا مگه مدت خدمت چقدر هست؟! خانوم پشت میز، همانطور که داشت مدارک احف را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد: _اگه شهر خودتون بیفتید، بیست و یک ماهه؛ ولی اگه محل سکونتتون با محل خدمتتون، بیشتر از دویست کیلومتر باشه، هجده ماهه. کسری مَسری ندارید؟! احف سرش را خاراند و جواب داد: _راستش استادم و یکی از همراهاشون که رفیقم بود، فوت کردن و الان بینِ ما نیستن. امشب هم مراسم سالگردشونه. اگه مایلید، شمارتون رو بدید تا دعوتتون کنم به مراسم! احف دوباره با نگاه چپ چپ خانوم روبه‌رو شد که به سختی خودش را جمع و جور کرد. _کسری نداره این مورد؟! _خیر. احف ریش‌های کم پشت و شویدگونه‌اش را خاراند. _خب اندازه‌ی انگشتای دوتا دستم گوسفند دارم. تازه دوتاشون هم رفتن خارج از کشور. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل. اینم کسری نداره؟! احف جوابی نشنید که دوباره گفت: _راستش یه زنم دارم که چند ماهه ندیدمش. اسماً زن و شوهریم، ولی طلاق عاطفی گرفتیم. اینم کسری نداره؟! _چرا. اگه هنوز اسمتون توی شناسنامه‌ی همدیگه هست و سند ازدواج دارید، دو ماه کسری بهتون تعلق می‌گیره! چشمان احف با شنیدن این حرف، پر از اشک شد و آهی از ته دل کشید. عمیقاً دلش به صدف و فانتزی‌های عاشقانه‌هایشان تنگ شده بود؛ اما به سرعت چشمانش را پاک کرد. او برای کار دیگری آمده بود. دلش نمی‌خواست بعد از پست کردن دفترچه و رفتن به آموزشی، به کمپ برود. دوست داشت هرچه زودتر ترک کند و با پاکی، به خدمت مقدس سربازی برود. _ببخشید الان من دفترچه رو پست کنم، دقیقاً کِی اعزام میشم؟! _یک الی دو ماه دیگه. احف نگاه متفکرانه‌ای به افق کرد و زیرلب گفت: _خوبه. تا اون موقع پاکِ پاک میشم! اینجوری شاید صدف هم برگشت! سپس بر تصمیمش مبنی بر ترک اعتیاد، مصمم‌تر شد! ساعت چهار عصر را نشان می‌داد. اعضای باغ به همراه میهمانان، دور قبر استاد و یاد حلقه زده و با تیپ مشکی و عینک دودی، به زمین خیره شده بودند. پس از خواندن دعای آل یاسین توسط مهدینار، استاد مجاهد میکروفون را از او گرفت و پس از فوت کردن و یک دو سه گفتن، با صدای بلندی گفت: _برای شادی روح همه‌ی اموات، علی الخصوص استاد و یاد عزیز، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! _برای سلامتی مهدینار هم که با صدای داغش، مجلس رو گرم کرد، صلوات دوم رو بلندتر ختم کنید! مهدینار لبخندی از روی خجالت زد؛ البته فقط خدا از نیت وی خبر داشت. چرا که هدف اصلی مهدینار از شرکت در مراسم سال استاد و یاد، فقط به خاطر تور قبرستان‌گردی‌ای بود که برای هنرجوهایش گذاشته بود. توری که اول لغو شده بود، اما به محض جور شدن شرایط برای گرفتن مراسم سال، دوباره قوت گرفته بود. پس از فرستادن صلوات دوم، استاد مجاهد با لحنی ملایم ادامه داد: _یک ساله که استاد و یاد عزیز رو در کنارمون نداریم. توی این یک سال، برای هممون خیلی سخت گذشت؛ ولی باید قبول کنیم که مرگ حقه! دیر یا زود، همه‌ی ما می‌میریم و بقیه باید برامون مراسم بگیرن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344