خانم تنادریه مدام دروغ میگوید که حال کوزت خوب است. کوزت غرق در بدبختی شده. ژان بیا.
کوزت اندوهگین و ناامید است ولی قلم صنع ویکتور هوگو میداند که ماریوس پونتمرسی یک روز دخترک را در آغوش کشیده و بقیهاش را نمیتوان نوشت چون بیشتر مسائل شخصی این دو نوگل نشکفته است.
کوزت ماکارونی دوست داشت و مامان فانتین که شیتان پیتان کرده بود که برود بیرون اصلا بهش نگفت که ماکارونی نداریم. کوزت همینجور منتظر ماند تا یکهو شوکه شد و گرسنگی امانش را برید. حالا کوزت زده شبکه ایرانکالا و مدام از یارانه ها میپرسد.
کوزت همواره امیدش را حفظ کرده. حالا که دیگر نه از خانم تناردیه خبری هست که اذیتش کند، نه دیگر ژانوالژان گرسنگی امانش را بریده. نه غم بیشوهری دارد...مگر نمیدانی؟ ماریوس رفت کوزت را گرفت. اِ وا خدا مرگم بده... بله خواهر...خیلی وقته...عقدی هستند...فعلا گوشی...داشتم میگفتم. حالا که کوزت برای خودش خانمی شده یک عذاب روانی مدام تعقیبش میکند. غم فقدان ژان. غم بی پدری. خدا سایه ولی اش را حفظ کند.
#کاریکلماتور #مونولوگ #واقفی #کوزت