استاد ابراهیمی کمی فکر کرد و سپس گفت: _اونایی که با ما نمیان، از طریق لایو خواستگاری رو تماشا کنن. چشم‌های بانوان برقی زد که بانو سُها هورایی کشید و گفت: _آخ جون حنابندون! بانو حدیث پوفی کشید و گفت: _سُها جان، لایو فرداشب مربوط به خواستگاریه، نه حنابندون. بانو سُها جوابی نداد که احف گفت: _خب استاد کدوم خانوما رو با خودمون ببریم؟ استاد ابراهیمی خواست جواب بدهد که بانو فرجام‌پور گفت: _چرا با پدر و مادرتون نمی‌رید خواستگاری؟ احف جواب داد: _راستش چون پدر و مادرم شهرستانن، نمی‌تونن بیان. در ضمن خودشون گفتن خودت همه کارا رو بکن و هر موقع عروسیت شد، ما هم میاییم. ابروهای بانو فرجام بالا رفت که استاد ابراهیمی گفت: _آقایون که فقط خودم و خودت می‌ریم. می‌مونه خانوما که... استاد مجاهد از پشت دستش را روی شانه‌ی استاد ابراهیمی گذاشت و گفت: _ای بی معرفت! یعنی من رو نمی‌خوایید ببرید؟ سپس پوزخند ریزی زد و گفت: _باشه، اشکالی نداره. بعد بدون اینکه منتظر جوابی بماند، رفت. استاد ابراهیمی سریع برگشت و گفت: _ناراحت نشو مجاهد جان. اگه قضیه جور شد، ما شما رو واسه عقد می‌بریم که صیغه رو بخونی. استاد ابراهیمی جوابی نشنید که بانو سیاه تیری گفت: _من و احد و شهیده و خادم الزهرا که باید بیاییم. چون ما اهالی تیرستان هستیم و باید همه جا باشیم. سپس بانو شبنم گفت: _منم که بچه‌هام خواستگاری دوست دارن و باید بیام. استاد ابراهیمی سرش را خاراند و سپس گفت: _بانو شبنم با بچه‌هاش رو می‌بریم. از اهالی تیرستان هم فقط یه نفر می‌بریم. پس نمایندتون رو انتخاب کنید. اهالی تیرستان به هم نگاهی انداختند که بانو رجایی گفت: _جناب برگ من رو نمی‌برید؟ کنترل بچه‌های شبنم جان خیلی سخته‌ها. احف خواست جواب بدهد که استاد ابراهیمی گفت: _لازم نیست. شما همین بچه‌های باغ انار رو کنترل کنید که یه وقت نظم لایو رو به هم نزنن. بانو رجایی چَشمی گفت که ناگهان احف زد زیر گریه و گفت: _آخ! چقدر جای استاد واقفی خالیه. الان اگه بود، خودش برام آستین بالا می‌زد. اینطوری دیگه منم به شماها زحمت نمی‌دادم. استاد ابراهیمی چند بار به پشت احف زد و گفت: _زحمتی نیست احف جان. در ضمن شادوماد که گریه نمی‌کنه. احف اشک‌هایش را پاک کرد که بانو مایا گفت: _وای که چقدر شماها بیخیالین. استاد واقفی و یاد فوت کردن، بعد شما به فکر عروسی و زن گرفتن و رقص بندری و اینجورچیزا هستید؟ واقعاً متاسفم براتون. اینجاست که میگن وقتی توی حوضی ماهی نباشه، قورباغه سپه‌سالاره! بانو احد نزدیک بانو مایا شد و گفت: _عزیزم اولاً چهلم استاد و یاد در اومده و ما تا آخر عمر که نمی‌تونیم عزاداراشون باشیم. دوماً ما همه کار کردیم که روح این دو عزیز شاد بشه. براشون قبر و سنگ قبر خریدیم، چهلم گرفتیم، باقالی پلو با ماهیچه دادیم، از قاتلینشون شکایت کردیم. دیگه باید چیکار می‌کردیم که نکردیم؟ الانم که منتظریم دادگاه و دای جان قاتلینشون رو پیدا کنن تا یه انتقام سخت بگیریم. بانو مایا دیگر جوابی نداد که احف گفت: _می‌خوایید قاب عکس استاد واقفی و یاد رو با خودمون ببریم خواستگاری که یه یادی هم ازشون بشه؟ بانو مایا حرفی نزد که بانو احد گفت: _بابا دارید میرید خواستگاری، نه یادواره‌ی شهدا. استاد ابراهیمی حرف بانو احد را تایید کرد و گفت: _دوستان زود باشید وضو بگیرید که استاد مجاهد بیشتر از این دلخور نشه. همگی با کمک هم سفره‌ی افطار را جمع کردند و آماده‌ی وضو گرفتن شدند که دیدند بانو کمال‌الدینی مشغول عکاسی از آقای بَبَع‌وند و پاندای بانو طَهورا است. به خاطر همین دخترمحی پرسید: _مگه دوربینت رو پیدا کردی فائزه جان؟ بانو کمال‌الدینی با شوق و ذوق جواب داد: _نه. این یه دوربین پلاستیکیه که اومدنی از مغازه‌ی سر کوچه خریدم. بعد پیش خودم گفتم بهتره اولین عکسایی که با این دوربین می‌گیرم، از این تازه عروس و دوماد باشه. تازه فیلم‌برداری عروسیشون رو به عهده گرفتم. کسی چیزی نگفت که احف نزدیک بانو طَهورا شد و گفت: _ببخشید، ولی یه چیزی به این پانداتون بگید. نیومده داره چیز به گوسفندم یاد میده. بَبَع‌وندِ من تا الان چشم و گوشش بسته بود، ولی ببینید چه‌جوری پانداتون مخش رو زده که واسه عروسیشون دارن خودسَر تصمیم‌گیری می‌کنن و حتی فیلم‌بردار مراسمشون رو هم مشخص کردن. بانو طَهورا سرش را پایین انداخت و گفت: _چشم! تذکر میدم. اعضای باغ انار پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، شام بانو نسل خاتم و احد را نوش جان کردند. سپس بانوان به ناربانو منتقل شدند و آقایان هم در حیاط باغ پشه بند زدند و رخت‌خواب‌ها را پهن کردند. در این میان ناگهان علی پارسائیان گفت: _احف بلند شو این پوشک گوسفندات رو عوض کن. مُردیم از بوی گَندِش. احف پوفی کشید و گفت: _بابا من دیگه پوشک ندارم. سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی خاراند و از جایش بلند شد که علی پارسائیان پرسید...