🔹️از لباس تا ته‌مانده استکان چای روحانیان ✅ ... در کوچه‌های روستا قدم می‌زدم. مرد میان‌سالی با کمک همسایه‌اش داشت دیوار ساختمان خانه‌اش را کاه‌گل می‌کند. به رسم روستائیان با صدای بلند "سلام علیکم و خداقوت" گفتم. آن دو هم با صدایی بلندتر جواب دادند. چانه‌ای کاه‌گل را به دیوار کوبید و پرسید از کجا آمده‌اید؟ گفتم از قم. با ته لهجه‌ی خاصی که داشت گفت: "خوش آمدید." کمی خوش و بش کردیم و از هر دری سخن گفتیم. یک جایی از صحبت، به او گفتم "اگر کمک لازم است، بیایم؟" در جواب من گفت "شما میهمان مائید. من هم بچه‌ی روح‌الله (منظورش امام خمینی بود) هستم و به این زودی‌ها خسته نمی‌شوم. لبخندی زدم و گفت‌م "خدا روح‌الله را رحمت و بچه‌های‌ش را حفظ کند!" آقای فریدونی که می‌گفت جانباز جنگ هم هست، حالا که فهمیده بود من در لباس روحانیّت هستم دل‌ش نمی‌آمد گفتگوی ما به این زودی‌ها تمام شود. پرسید می‌توانم یک خاطره برای‌تان بگویم؟ با اشتیاق گفتم بله حتما! گفت: خانه‌ی ما محل روحانیانی بود که می‌آمدند این‌جا برای تبلیغ. من نوجوان بودم و ذوق می‌کردم پیش آن‌ها بنشینم و با آن‌ها حرف بزنم. فلانی (اسم یک نفر از معروف‌ها را آورد.) از سال ۱۳۵۴ تا همین چند سال پیش می‌آمد این روستا برای تبلیغ. پدر و مادرم لباس‌ش را می‌بوسیدند؛ ولی لیوان آب و فنجان چائی‌اش را می‌شستند. من از پدرم پرسیدم، شما که لباس‌ش را می‌بوسید، چرا لیوان و استکانش را می‌شورید؟ پدرم جواب داد که لباس این‌ها از پیامبر است و حرمت دارد ولی ته‌مانده‌ی لیوان و استکان‌شان از خودشان است؛ ما به چیزی که پیامبر است تبرّک می‌جوییم ولی به آن‌چه از خودشان است کاری نداریم! حالا می‌خواهم بگویم که به آن دوستانِ حوزوی‌ات بگو حواس‌شان به لباس پیامبر باشد. مردم آن‌ها را به خاطر این لباس احترام می‌کنند. نمی‌دانستم چه بگویم. پدرش خیلی دقیق مرز میان دینی و غیردینی را مشخص کرده بود. چند باری گفتم: خدا پدرتان را رحمت کند و از او دور شدم. مهراب صادق‌نیا ۱۴۰۲/۶/۱۲ @sadeghniamehrab https://t.me/sadeghniamehrab