✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ
#عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ
#عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان
#من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۸
ساعتی بعد.. باز زهراخانم تماس گرفت..
_جانم مامان
_سلام پسرم.. خب چطور بود.؟!
_چی چطور بود..؟
_عباااس...!!
_نمیفهمم مامان.. باور کن
_منظورم هانیه بود.. دیدیش...؟؟! چطور بود.؟
_هانیه کیه..!؟
_عبــــااااااس
عباس پیشانی اش را خاراند.. و گفت
_اهااا... والا راستش ندیدمش
_وا.. یعنی چی..! تو که نگاهش کردی..!
_اره خب.. ولی دقت نکردم.. نمیدونم
با لحنی که خنده در آن بود.. زهراخانم را به خنده وا داشت..
_الهی بگردم برات عباس.. باشه مادر.. نگران نباش.. درستش میکنم
_نمیشه بیخیال من بشی..!؟
زهراخانم محکم جواب داد
_نه
_بله... بله..!! ما نوکرشمام هسیم
_خدا نگهت داره مادر..
#نوکراهلبیت باشی همیشه
از دعای مادرش خوشحال شد.. و با ذوق خداحافظی کرد
مراسم عروسی خواهرش عاطفه.. تمام شد..
چقدر خانه شان.. ساکت تر شده بود..
یاد شیطنت های..
خواهرانه عاطفه افتاده بود.. وقتی بدخلق بود.. وقتی درهم و فکری بود..
هر از گاهی..
که نگاهش به اتاق می افتاد لبخندی میزد..
الحمدالله.. که ایمان پسر پاک.. و سر به راهی بود.. جوهر کار داشت.. دلسوزانه کار میکرد..
#عاقلانه انتخاب کرده بود.. و
#عاشقانه زندگی میکردند..
۶ماه از اولین جلسه ای که..
به زورخانه رفته بود.. میگذشت..
خدا و اهلبیت(علیهالسلام)..
چنان
#عزت و
#احترامی.. به عباس داده بودند..
که همه اهل محل.. روی اسمش.. قسم میخوردند..کسی
#جرات نمیکرد..
به دختران و زنان اهل محل.. چپ نگاه کند.. میدانستند..
#عباس بفهمد.. یا ببیند.. قیامت میکند..
همه مردها،او را.. چون پسرشان..
دوست میداشتند.. و پسرها.. بجز چند نفری.. حسابی شیفته.. مرام و معرفت عباس.. شده بودند..
به پیشنهاد سید ایوب بود..
که به کلاس های.. اخلاقی، عرفانی، تربیتی.. میرفت..
اما
#تداوم در کلاس ها.. از اراده
#خودش بود.. که با ذوق میرفت.. و مدام.. در
#محاسبه و
#مراقبه خودش بود..
و چنان
#تاثیری..
در رفتار.. اخلاق.. و منش.. عباس گذاشته بود.. که هر غریبه ای را..
#شیفته خود میکرد..از اهل محل.....
💞ادامه دارد...
✨
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨