🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و
#فانتــزی
❤️
#مقتدا ❤️
🍃 قسمت ۲۴
پریدم بالای اتوبوس خواهران،
و لیست حضور و غیاب را چڪ ڪردم.
آقای صارمی صدایم زد:
_خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین.
آقای صارمی ڪنار ماشین تدارڪات ایستاده بود.
گفت:
_ما با ماشین تدارڪات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه ڪاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد:
_آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشڪم زد.
سید و یک جوان دیگر جلو آمدند:
_بله؟
هردو از دیدن هم شوڪه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود.
به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت :
_خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید ڪه مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید:
_تغذیه برادرا رو توزیع ڪردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم :
_ما خودمون توزیع میڪنیم.
اما آقای صارمی گفت :
_جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان ڪمڪ.
سید هم از خدا خواسته گفت :
_چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند،
و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یڪی یڪی تغذیه را به بچه ها میدادیم.
ڪار توزیع تغذیه ڪه تمام شد،
سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد:
_اگه ڪاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرڪاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم”،
و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فڪر میڪردم ڪه چرا من و سید باید در یڪ اردو باشیم؟
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃