🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۱۱۵ وقتی پیرمرد از آغوش حامد جدا می‌شود، حامد تازه یادش می‌افتد باید ما را به هم معرفی کند: - ایشون مش باقر هستن، بزرگ ما و بچه‌های فاطمیون. مش باقر، این برادرا هم با منند. ان‌شاءالله امشب بخوابند، فردا تکلیفشون روشن میشه. مش باقر لبخند می‌زند: - خوش آمدید باباجان. مهمون آقا حامد جاش رو چشمای مایه. و راهنمایی‌مان می‌کند به سمت یک اتاق خالی. قرار می‌شود سیاوش و پوریا در یک اتاق بخوابند و من و حامد در یک اتاق. من همان اول، سرم به بالش رسیده و نرسیده چشمانم بسته می‌شوند. *** با دست باندپیچی شده ، در بیمارستان قدم می‌زدم که چشمم به پزشکِ جلال افتاد. جلو رفتم. احتمال می‌دادم کسی را گذاشته باشند که سر و گوشی آب بدهد و بفهمد حال جلال چطور است؛ برای همین دکتر را که از بچه‌های خودمان بود، کناری کشیدم و پرسیدم: - حالش چطوره؟ - خوبه. خوشبختانه آسیب جدی ندیده. یکم سرش دچار ضربه شده که نگران کننده نیست؛ اما باید تحت نظر باشه. ته دلم خدا را شکر کردم. سرم را کمی جلو بردم و نزدیک گوش دکتر گفتم: - بهتره فعلاً توی کما باشه. متوجهید که؟ چند ثانیه با حالتی گنگ نگاهم کرد و بعد ابروهایش بالا رفت: - آهان...باشه. خوشم می‌آمد خوب می‌گرفت منظورم را. می‌خواستم فعلا به همه از جمله خانواده جلال بگویند توی کماست که خطر حذفش منتفی شود. از بیمارستان زدم بیرون ، و به یکی از بچه‌ها سپردم نامحسوس مواظبش باشند. خودم را رساندم به اداره. امید و میلاد طبق معمول پشت سیستم بودند؛ اما با چهره‌های نگران. از میلاد پرسیدم: - هنوز نتونستی بفهمی این ناعمه کیه؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا منبع؛ https://eitaa.com/istadegi https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃